CRI Online
 
داستانهای مردمی

با نخستین طبل ضربه مهلک را وارد آوردن

در دوران سلسله های«بهارو پائیز»از تاریخ چین(770تا 476 قبل از میلاد)کشور مقتدر«چی»در سال 684 به کشور«لو»حمله ورشد.در آن اوضاع حساس و بحرانی یکی از اهالی کشور«لو»به نام«زائو گوئی»باعزمی راسخ تصمیم به شرکت در جنگ و دفاع از میهن گرفت.

بدین منظور از امپراطور«لو»اجازه شرفیابی خواست و چون به حضور رسید از امپراطور پرسید: اعلی حضرت به اتکا چه چیز وارد جنگ می شوند؟

امپراطور جواب داد:در ایام صلح خوراک و پوشک در اختیار خود نگه نمی دارم و میان تقسیم می کنم.

زائو گوئی گفت:این احسان کم ارزشی است وانگهی به تمام مردم نمی رسد،از این رو مردم به دنبال شما نخواهند آمد.

امپراطور گفت:مراسم نیایش به در گاه خداوند برپا می کنم.

زائو گوئی گفت:خوب است،اما باز نمی توساند تقطه اتکا باشد.امپراطور گفت:در قضاوت همواره به درستی و عدالت رسیدگی می کنم وسعی خواهم کرد همچ کس بی جهت مجازات نبیند.

زائو گوئی گفت:بله این چیزی است که می توانید به آن تکیه کنید و به مردمی که از شما عدالت ببیند امیدوار باشید.

امپراطور پس از این تذکارات به همراه زائو گوئی سوار ارابه جنگی شد و در خط مقدم جبهه حضور یافت.سپاهیان دو کشور«لو»و«چی»در«چانگ شائو»از قلمر و کشور«لو» رو در روی یکدیگر صف آرائی کردند و هر یک سنگرهائی برای خود ساختند.

سپاهیان«چی»باراول طبل جنگ را به صدا در آوردند و یورش آغاز کردند.امپراطور«لو»تصمیم گرفت که او نیز بیدرنگ طبل جنگ را به صدا درآورد و فرمان حمله را صادر کند .

ولی زائو گوئی گفت:هنوز زود است باید صبر کرد.ارتش چی برای دو مین بار طبل جنگ را به صدا در آورد و حمله را ادامه داد.در این زمان سپاهیان«لو»قاطعانه از مواضع خود دفاع می کردند و به چیز دیگری توجه نداشتند.

اما بعد از آنکه ارتش چی برای بار سوم طبل خود را به صدا در آورد زائو گوئی با قطعیت تمام فرمان به صدا در آوردن طبل جنگ و یورش را صادر نمود.

دریک لحظه صدای دعد آسای طبل ازتش «لو»گوئی زمین و زمان را به لرزه در آورد و سپاهیانش قهرمانانه حمله کردند و به پیش رفتند.

ارتش چی با شکست روبرو شد و سربازانش فرار را برقرار ترجیح دادند و میدان را خالی کردند.

امپراطور«لو»که از خوشحالی بال در آورده بود بلافاصله فرمان تعقیب دشمن را صادر نمود.ولی زائو گوئی او را موقتاً از این کار منصرف نمود.

آنگاه از ارابه خود پائین آمد.و به دقت به جای چرخهای ارابه های دشمن نگاه کرد و سپس با استواری گفت:تعقیب را آغاز کنید .

سپاهیان«لو»به تعقیب و حمله به ارتش چی پرداختند و سرانجام ارتش چی را از خاک میهن خود بیرون راندند.

بعد از کسب پیروزی رائو گوئی به امپراطور گفت:در جنگ باید به جرأت و شجاعت سربازان اتکا نمود اولین باری که طبل جنگ به صدا در می آید سرباز از لحاظ روحس در بهترین شرایط است و شجاعت او در عالیترین مرحله می باشد.

دومین بار که طبل جنگ به صدا در می آید شجاعت سرباز فروکش کرده است و وقتی طبل جنگ برای سومین بار به صدا در می آید دیگر شجاعت و شهامتی در سرباز باقی نمانده است.

لذا باید منتظرشد که سربازان دشمن خوب خسته شوند و در حالیکه روحیه سربازان ما دراوج قدرت خود می باشد با یک حمله تمامیدشمن را نابود کرد و پیروزی را از آن خود ساخت.

همچنین به هنگام تعقیب دشمن باید توجه داشت که دشمن ممکن است مخفی شده و در کمین نشسته باشد.من وقتی روی زمین اثرهای درهم برهم چرخهای ارابه های دشمن را دیدم پی بردم که ارتش دشمن دیگر از هم پاشیده و پرچمهای آنها به زمین افتاده و نظم خود را از دست داده است،لذا در آن هنگام تعقیب آنان را مناسب دیدم،و درنتیجه سربازان ماهمگی افراد دشمن را تارومار ساختند.

مثل فوق که از این داستان ناشی شده کاربردش در مورد به پایان رساندن عملی است با به کار گرفتن تمام نیرو و قدرت خود و قاطعانه اما با احتیاط به پیش رفتن و کار را یکسره کردن.

شوخی با کشورهای وابسته با افروختن آتش

در سلسله های فئودالی قدیم چین ، امپراتور عالی ترین حاکم کشور و دارای قدرت مطلق بود . اما اگر امپراتور قدرت ملی را ناچیز و بی اهمیت بداند و هر کاری به میل خود انجام دهد ، سرانجام باعث نابودی وی خواهد شد .

امپراتور " جو یوئو وان " آخرین امپراتور سلسله " جو " چین در قرن 8 قبل از میلاد زندگی می کرد . هنگامی که بر مسند قدرت نشست ، برکشور مدیریت مطلوبی نداشت و شب و روز در حرمسرا با سوگلی ها مشغول تفریح بود . وی به یکی از سوگلی ها با نام " بائو سی " علاقه خاصی داشت و تمامی خواست های وی را اجابت می کرد ؛ اما " بائو سی " بازهم غمگین بود و هرگز تبسم بر لب نمی آورد . امپراتور " جو " هر کاری را که امکان پذیر بود انجام داد تا " بائو سی " را بخنداند . اما موفق نشد .

روزی ، امپراتور با این سوگلی حرم و برای تفریح از کاخ امپراتوری بیرون رفت و وارد برج آتش " لی شان " شد . امپراتور " جو " نقش برج آتش خبررسانی را برای " بائو سی " توضیح داد و گفت که آتش در این برج ها برای هشدار در مناطق مرزی برافروخته می شود . در آن زمان ، از مرزها تا پایتخت کشور و هر فاصله ای یک برج آتش ساخته می شد . سربازان روز و شب در آنجا مستقر بودند و هنگامی که دشمن به مرزها حمله می کرد ، آتش بر افروخته شده و به برج های دیگر هشدار داده می شد . با این روش اوضاع مرزی به سرعت به پایتخت منتقل می شد و زمانی که پایتخت مورد تهدید قرار می گرفت ، آتش در برج کوه " لی شان " افروخته می شد و این خبر به اطلاع کشورهای زیرمجموعه سلسله " جو " می رسید . کشورهای مذکور بی درنگ با اعزام واحدهای نظامی به سلسله " جو " کمک می کردند .

" بائو سی " با شنیدن سخنان امپراتور " جو " باور نمی کرد که فقط با افروختن آتش در برج بتوان سربازان کشورهای دیگر را فرا خواند . برای جلب توجه " بائو سی " ، امپراتور " جو " بی درنگ به سربازان دستور داد : آتش بیافروزند . آتش برج ها یکی پس از دیگری روشن شد ، کشورهای وابسته به زودی خبر را دریافت و گمان کردند که پایتخت مورد حمله قرار گرفته است . بدین سبب در راس واحدهای نظامی خود و برای کمک رسانی عازم کوه " لی شان " شدند .

اما هنگامی که به پای کوه " لی شان " رسیدند ، متوجه شدند که امپراتور " جو " و " بائو سی " با خوشحالی در برج شراب می نوشند و اصلا دشمنی در کار نیست و آنان فریب خورده اند . اما چاره ای نداشتند. بدین سبب عصبانی و رنجیده خاطر باز گشتند . " بائو سی " وقتی متوجه بی چارگی و بدبختی این واحدها شد ، لبخند زد . امپراتور " جو " با دیدن لبخند او ، بسیار خوشحال شد . پس از بازگشت واحدها ، امپراتور " جو " بار دیگر دستور داد آتش بیافروزند . واحدهای نظامی بار دیگر با عجله به محل رسیدند . امپراتور " جو " و " بائو سی " بسیار خوشحال بودند زیرا بار دیگر نظامیان را فریب داده بودند . با این روش ، امپراتور بارها با افروختن آتش با واحدهای نظامی شوخی کرد تا اینکه سرانجام وقتی آتش روشن می شد ، دیگر هیچ واحدی نیرو اعزام نمی کرد .

چندی نگذشت که امپراتور قصد داشت" بائو سی " را به امپراتریس و پسرش را به ولیعهدی برگزیند . بدین منظور ، امپراتریس و ولیعهد قبلی را خلع کرد . پدر امپراتریس که پادشاه کشور " شن " بود ، با کسب این اطلاع ، بسیار عصبانی شد و با همکاری با کشورهای دیگر به سلسله " جو " حمله کرد . امپراتور " جو " با عجله دستور داد آتش بیافروزند و کشورهای دیگر را فرا بخوانند . اما کشورهای دیگر افروختن آتش را مزاح امپراتور " جو می دانستند و حاضر به لشکر کشی نشدند . بزودی ، پایتخت کشور " جو " به دست دشمن افتاد و امپراتور " جو " نیز کشته شد .

داستان دیگر ، در دوران سلسله بهار و پائیز روزی، از روزها امپراطور کشور «زین» از وزیر خود «چی خوان یان» پرسید: شهر «نان یان» فرماندار ندارد به نظر تو چه کسی شایسته است بر این مقام تکیه زند و به نحواحسن کار حکومت آنجا را انجام دهد؟ وزیر بیدرنگ جواب داد: «تسان هو» از همه بهتر است. امپراطور بسیار تعجب کرد و پرسید:مگر او دشمن تو نیست؟ وزیر گفت : بلی، ولی شما از من پرسیدید چه کسی می تواند تصدی فرمانداری نان یان را بر عهده بگیر، جویا نشدید که دشمن من کیست. امپراطور این استدلال ر اپسندید و تسان هو را به فرمانداری نان یان منصوب کرد و مورد قدردانی همگان قرار گرفت. نوبتی دیگر امپراطور زین از این وزیر سوال کرد: به نظر تو اکنون چه کسی می تواند فرمانده کل سپاه باشد؟ وزیر این بار نیز بدون لحظه ای تامل پاسخ داد: «چی وو» می تواند این کار را به عهده بگیرد. امپراطور باز تعجب کرد و گفت: «چی وو» که پسرتست، وزیر جواب داد: بلی اما شما از من سوال کردید چی کسی می تواند بکند.

بدین ترتیب امپراطور «چی وو» را هم به عنوان فرمانده کل ارتش منصوب کرد و مورد پسند همگان واقع شد. بعدها مردم این داستان را منشا مثلی ساختند که کار برد آن موردی است که کسی نفع عمومی را برنفع شخصی رجحان می دهد.


1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68