CRI Online
 
داستانهای مردمی

یاد آلو تشنگی را بر طرف می کند

در دوره"سه کشور"از تاریخ چین،"تسائوتسائو"در راس سیاهیانش عازم میدان جنگ شد. راهشان از منطقه خشکی می گذشت.هواهم گرم و آفتاب سوزان بود،چشمه یا رود خانه ای در راه نبود. بدن سربازان غرق عرق شده دهانشان از تشنگی خشک گشته بود.

هنگی کوفته و خسته و سخت از حال و رمق رفته بودند،تا جائیکه دیگر هیچ کس نای راه رفتن نداشت،لذا تصمیم گرفتند پیشتر نروند.

تسائو تسائو فرماندهی مجرب و عاقل بود.از حال سربازان بسیار نگران شد ناگهان فکری به خاطرش رسید،بیدرنگ تازیانه اش را بلند کرد و به پیش رویش اشاره کرد و به سربازان گفت:آن سیاهی را که از دور می بینید باغی است بزرگ،با آلوهای درشت و آبدار و شیرین و ترش مزه،بهتر است ما برای استراحت به آنجا برویم.

سربازان با شنیدن سخنان فرمانده و فکر خوردن آلوهای پرآب ترش و شیرین،بزاق دهانشان شروع به ترشح کرد،تشنگی را از یاد بردند،در خود نیروی تازه ای احساس کردند،و با روحیه ای قوی و شتاب تمام به سوی باغ آلو حرکت کردند. باغی در راه نبود ، اما سرانجام به پشمه آب رسیدند و رفع تشنگی کردند و آسوده شدند.

با هزار دینار استخوان اسب خریدن . در چین قدیم امپراطوری می خواست اسب بادپائی دتشته باشد یکی از وزیران خود را مامور خریدن اسب ممتازی کرد. آن وزیر برای خریدن اسب عالی هزار سکه از امپراطور گرفت و به راه افتاد. وزیر بسیار جستجو کرد ، اما نتوانست اسب خوبی پیدا کند. روزی به او خبر دادند که در منطقه ای مردی اسبان خوب پرورش می دهد و اسب ممتازی دارد. وزیرفورا ً بدانجا عریمت کرد و پس از رسیدن بیدرنگ نزد صاحب اسب رفت و گفت حاضراست اسب او را به قیمتش خوب بخرد.

صاحب اسب جواب داد معالاسف اسب باد پای او چند پیش مرده است. وزیر گفت حاضر است استخوانش را بخرد. صاحب اسب گفت استخوان اسب را می فروشد ، ولی گران است، هزار دینار بهای آن است. وزیر تمام پولی را که همراه آورده بود به او داد و با استخوانها بر گشت.

امپراطور از کار وزیر برآشفت و به او گفت دستور من به تو این بود که برای من اسبی ممتاز بخری چرا به جای اسب زنده استخوان اسب مرده ای را آورده ای. استخوان هرچند مربوط به اسب ممتازی باشد به چه درد می خورد.

وزیر گفت برای خریدن اسب بسیار جستجو کردم ولی به نتیجه نرسیدم. با هزار دینار استخوان این اسب ممتاز را خریدم. اطمینان داشته باشید بعد از این فروشندگان اسبهای خوب مسلما خودشان با پای خود نزد ما خواهند آمد. امپراطور پرسید دلیلت چیست.

وزیر گفت وقتی مردم بشنوند برای خرید استخوان اسب خوب هزار دینار می پردازیم، قطعا با خود حساب خواهند کرد که برای خرید خود اسب پول بیشتری خواهیم داد و چون صداقت ما را در این امر دیده اند حتما می آیند و اسبهای خود را به ما می فروشند.

امپراطور دلیلی او را پسندید و در واقع تدبیر وزیر هم به نتیجه رسید، پس از چندی چند نفر با اسبهای عالی به دربار آمدند و به امپراطور اسب فوختند.


1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68