|
علفی که در آتش سوخته شد به یاری نسیم بهاری دوباره جان می گیرد
علف صحرائی که خشک و پژمرده شده باشد سال بعد دوباره سبز می شود. علفی که زیر آتش سوخته شده باشد به یاری نسیم بهاری دوباره جان می گیرد.
این شعر از شاعری است به نام «بای جی ای» می گویند شهرت این شاعر از همین شعر شورع شد. درباره او حکایت می کنند که شاعر در سن شانزده سالگی به شهر «چیان ان» (سی آن امروز) رفت و در امتحان شرکت کرد. قبل از شرکت در امتحان به دیدن «گوئی کوان» که شاعر و شعر شناس بود رفت. در ابتدا آقای گوئی کوان به این نو جوان به چشم احترام ننگریست. هنگامیکه چشمش به اسم و امضای او، که روی شعرش نوشته و امضا کرده بود،افتاد بی اختیار گفت: قیمت برنج در این شهر خیلی گران است. سکونت در اینجا چندان آسان نیست. ولی پس از مطالعه شعر او بسیار خوشحال شد و گفت تو که این چنین خوب می توانی شعر بگوئی، سکونت برای تو در این شهر آسان است. «علفی که در صحرا خشک و پژمرده شده باشد دوباره سبز می شود و علفی که در آتش سوخته باشد به یاری نسیم بهاری جان می گیرد.» مضمون شعر این معنی را می رساند که علف صحرا دارای نیروی شگرف حیات است و از آتش نمی هراسد و با آنکه در آتش می سوزد و خاکستر می شود، باز به یاری نسیم جان می گیرد و سر سبز می شود. مردم این شعر را به صورت مثلی در بیان اینکه حیات عاملی نیرومند و خاموش نشدنی است به کار می برند.
در دوران سلسله "هان" که از سال 206 قبل از میلادی تا سال 220 میلادی دوام داشت سیاستمندار معروفی بود به نام "سو او". وی در سال 100 قبل از میلادی طبق دستور امپراطور "خان او تی" به عنوان سفیر نزد قبایل چادرنشین "خون" در شمال رفت. قبایل چادرنشین خون خواستند او را مطیع خود کنند تا او دیگر به سلسله خان برنگردد. اما سو او هر گز به خواست این قبایل تن در نداد و گفت: من فرستاده سلسله هان هستم و دلیل ندارد که تسلیم نظر شما شوم. امیر قبایل چادرنشین خون او را در یخچال طبیعی بزرگی حبس کرد و غذا و آب در دسترس او نگذارد تا تسلیم شود. سو او برای زنده ماندن به خوردن برف و موش قناعت کرد و سر تسلیم فرود نیاورد. امیر قبیله که چنین دید او را به دریاچه شمالی یعنی دریاچه بایکال امروزه فرستاد تا کنار دریاچه سرد که آدمیزادی آنجا نمی زیست زندگی کند.
سو او به آنجا رفت و نوزده بهار و پائیز را با تلخی و بدبختی پشت سر نهاد، اما هر گز به بسلیم تن نداد. بعدها سلسله هان با قبایل چادرنشین خون را در صلح و دوستی در آمدند و امپراطور خائوتی از امیر این قبایل خواست تا سو او را آزاد کند، اما امیر به امپراطور خا ئو تی به دروغ پاسخ داد که سو او دیگر زنده نیست و مرده است. بعد از صلح سفیر دیگری به قبایل چادرنشین خون رفت. مردی از قبایل فوق به نام چیان خوئی هنگام شب مخفیانه به دیدن سفیر کشور هان آمد و به او اطلاع داد که سو او نمرده است، بلکه در کنار دریاچه بایکال در شرایط بسیار بدی زندگی می کند .وی به سفیر هان پیشنهاد کرد که به امیر قبایل بگوید: امپراطور خا ئو تی در هنگام شکار لکلکی را به تیر زده است و اتفاقا در پای آن لکلک نامه ای دیده است، نهمه را سو او نوشته بوده و خبر داده که کماکان در کنار دریاچه بایکال زنده و در انتظار کمک است.
فرستاده سلسله هان این پیشنهاد را قبول کرد و بدین منوال مطلب را به امیر قبایل گفت. امیر وقتیکه این حکایت را شنید خیلی تعجب کرد و مضطرب شد و معتقد گردید که خداوند به سو او کمک کرده است لذا با عجله او را به سلسله هان بر گرداند.
این داستان وشرح حال سو او که در کتابی به نام«تاریخ سلسله هان» آمده است منشا مثل مورد اشاره شده است و آن را در موردی به کار می برند که بخواهند خود را از کاری که کسی پنهان داشته است مطلع نشان دهند.
|