با آن که در تمام شهر ممنوعه هیچ درخت و حتی یک شاخه گل و گیاه هم ندیدم، اما در لحظه ورود به باغ امپراتوری با درختهای قدیمی زیادی مواجه شدم که در زیبایی با یکدیگر در رقابت بودند. در همان هنگام یک مورد دیگر نیز به آرزوهایم اضافه شد. این که بتوانم در شهر ممنوعه زندگی کنم.
وقتی برای صرف شام در یک رستوران دور هم جمع شدیم، میشد خستگی را در چهره همه دید، اما این حس با خوشحالی از حضور در پکن درآمیخته بود.
دلم میخواست میتوانستم شب را در شهر ممنوعه بمانم و آنجا را بدون ازدحام تجربه کنم. مطمئن هستم که حضورم در پکن را هیچوقت فراموش نمیکنم. سفر بسیار کوتاهی که دلم میخواست به زندگی تبدیل شود.
1 2 3 4 5 6 7