عمر خیلی کوتاه است؛ این همه کار، این همه چیزهای دوست داشتنی وجود دارد که نمی توانی تجربه کنی. سفر می خواهی بروی، آنقدری که دلت می خواهد نمی شود. اصلا هر کاری بخواهی بکنی وقت کم داری. یک عمر کوتاهی داری که تازه خیلی از روزهایش با مریضی خودت یا اعضای خانواده ات از بین می رود. مریضی، مرگ، معلولیت و کلی اتفاق های ناخوشایند هستند که محاصره ات می کنند و هر طرف می روی بهت سیلی می زنند. این طرف جنگ است و آن طرف سیل و زلزله. وقت برای خوش بودن خیلی کم است ولی من خیلی خوشحال و خوشبخت و راضی ام چون خیلی دارد بهم خوش می گذرد. فکر می کنم به قول شوپنهاور می شود لابلای این همه بدبختی خوشبخت بود.
ببین برای دلخوری همیشه دلیلی پیدا می کنی ولی برای خوش بودن هم همیشه دلیلی وجود دارد اما آدمیزاد همیشه چیزهایی را می بیند که دلخورش می کند. من چند وقت پیش حالم بد بود و رفتم پیش یکی از دوستانم. چون اشکم همیشه دم مشکم است یکدفعه اشکم سرازیر شد و شروع کردم «اوهو اوهو» گریه کردن. خیلی حالم بود بود. دوستم دستپاچه شده بود و همه ش می پرسید «چت شده؟» گفتم «نگران من نشو، من امشب حالم بده ولی در مجموع حالم خیلی هم خوب است، امشب اومدم پیش تو این حال بد رو از سر بگذرونم ولی فردا روبراه می شم.» من در یک مقطع زمانی محدودی حالم بد است ولی در گستره زمانی وسیع تر خوبم.
البته در گستره زمانی خیلی وسیع ترش، باز هم حالم بد است به خاطر همان عمر کوتاه و مریض شدن ها و ناخوشی ها ولی همین لحظه ای که هستیم و دور همیم برایم کافی است که خوشحال باشم.
1 2 3 4 5 6 7 8 9