بعد همه اش با خودم فکر می کردم کاش می شد من این کتابِ «یک بله» را بخوانم. یا مثلا آن وقت ها تازه ترجمه محمد قاضی از «قلعه مالویل» آمده بود و همه خانواده ما داشتند این کتاب را می خواندند من هی کتاب را برمی داشتم ورق می زدم تا ازش سر در بیاورم ولی خیلی برایم قطور بود. آن زمان انتشارات جیبی با کاغذ کاهی منتشرش کرده بود. آرزوم این شده بود که این کتابی را که همه مشغولش شدند من هم بخوانم. برایم خواندن قلعه مالویل، خواندن یک بله یک و دو جذابیت داشت. از همانجا بود که به هرمز گفتم من می خواهم کتاب بخوانم ولی نمی دانم چی بخوانم؟ برای من یک لیست نوشت. گفت برای شروع این کتاب ها را بخوان. «تام سایر» و «هاکلبرفین» مارک توآین، «دیوید کاپرفیلد» چارلز دینکنز توی این لیست بود.
پس خوش سلیقه بوده...
- بله. «خوشه های خشم» جان اشتاین بک را هم در لیست نوشت. در لیست ایرانی ها نوشت هر چی از ابراهیم گلستان و جلال آل احمد پیدا می کنی بخوان. «سووشون» سیمین دانشور و «آناکارنینا»ی تولستوی هم در لیست بود. او اولویت بندی کرد و حتی در لیستش «دن آرام» هم بود. 50 کتاب را چید و گفتم بعد از این 50 تا چی بخوانم؟ گفت این 50 تا را که بخوانی بعدش خودت می فهمی باید سراغ چه کتاب هایی برویم. حالا من همه آن 50 تا کتاب را که نخواندم. حدودا 20 تایی را خواندم ولی بعدش یک مسیر مطالعاتی پیدا کردم که می توانستم انتخاب کنم چی بخوانم و چی نخوانم.
یک کمی هم دوست داشتم کتاب های بزرگتر از سنم را بخوانم. یعنی سراغ کتاب های سن و سال خودم زیاد نمی رفتم. مثلا با شرمساری تمام باید بگویم هیچ کدام از «تن تن»ها را نخوانده ام. توی آن سنی که باید این کتاب ها را می خواندم هیچ وقت سراغشان نرفتم. هیچ وقت علاقمند به فانتزی نشدم. الان هم ذهنم فانتزی نیست، شاید چون در آن سنی که آدم باید بخش فانتزی ذهنش را پرورش بدهد، این بخش ذهن من پرورش پیدا نکرد.
یعنی دوران کودکی هیچ هم سن و سالی نداشتی که مچ باشید؟
- کم. دوست بعدها یکی از کشفیات مهم زندگی ام شد. فکر می کنم که بزرگترین گنج برای هر آدمی، نه پول نه سواد نه دانش و حرفه و کار و معلوماتی است که بلد شده و نه حتی خانواده اش. ببین همه اینهاس رمایه هستند و امکانات. من فکر می کنم بزرگترین گنج هر آدمی دوستانش هستند. چون من فکر می کنم همه اینها از دست رفتنی هستند جز دوست ها. دوست به خاطر هیچ چیزی با تو نیست. فقط برای اینکه از بودن باهات لذت می برد با توست. توی خانواده خیلی ها هستند که دوست شان دارم اما آنها هم بیشتر دوست هستند تا خانواده.
از گفته هایت برمی آید که کار طنز کلا دوست نداری. هیچ وقت طنز نمی خوانی یا نمی بینی؟ اصلا طنزها، تو را می خندانند؟ کلا سخت می خندی؟
- سخت می خندم و به چیزهایی می خندم که ممکن است به مذاق بعضی ها خوش نیاید. مثلا نوشته های بی ادبی من را عجیب می خندانند. متاسفانه زمین خوردن دیگران هم من را به شدت می خنداند. وقتی می روم کوه و یکی زمین می خورد نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و از ته دل و بلند بلند می خندم. مثلا یکی توی کتابخانه می خواهد بنشیند روی صندلی و صندلی خراب است و می افتد، می میرم از خنده و عاشق اینجور صحنه هام. هم من و هم ایمان جفت مان لذت می بریم. البته اگر همین صحنه را توی فیلم ببینم اصلا خنده ام نمی گیرد، زنده و واقعی اش را دوست دارم.
1 2 3 4 5 6 7 8 9