اینها بخشی از خاطرات ویراستاریشده من از روزهایی است که تهران و شهرهایی با اقلیم مشابه آن خیلی وقتها قبل از آمدن رسمی زمستان حداقل یک بارش برف سنگین را تجربه میکردند. روزهای دیگری هم هستند که پدرم به یاد میآورد و من ندیدهام، ولی یک چیزهایی مثل «ریزش سقف تیرچوبی خانه همسایه» و «کرسیهای پر و پیمان زغالی» تویش پررنگ هستند.
و امروز ... امروز 22 دیماه سال 1393 خورشیدی است. تقریباً 20 سال از مکالمه من و دوستانم در حیاط دانشکده و بیست و چند سال از روزهای دهه 60 که ما را به عنوان «زنبیل» توی صفهای تمامنشدنی نفت میگذاشتند، روزهای بشکههای 200 لیتری، روزهای کلاههای بزرگ پشم شتر و پوستی پدر، روزگار تلمبههای آهنی، کتککاری برای اثبات اینکه نوبت من برای کشیدن نفت از بشکه گوشه حیاط، آنهم توی این سوز ناسور نیست، شکلک کشیدن روی بخار پنجرهای که دانههای جادویی سفید، پشتش خودنمایی میکردند و روزهای خیلی چیزهای دیگر، گذشته، اما چشم ما به آسمان خشک شده، کلاههای پدر که امکان نداشت در پاییز و زمستان از ترس سینوزیت، بدون آنها دیده شود، به بایگانی انباری رفته، دلمان برای جیغ و داد مامان تنگ شده، برای سرسره، برای چپاندن خطکش توی برف ناب و بکر هره دیوار و نوشتن گزارش کلاس علوم و خیلی چیزهای دیگر ... اما دریغ از یک دانه، فقط یک دانه برف...
تهران - دروازه شمیران - 1327
تهران - 1383
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12