میزبان بیش از ۴۰۰ گربه بود که بسیاری از آنها معلول و ناتوان بودند. هر هفته یکی دو بار برای درمان به نوبت به تهران میآوردشان. مثل گربه مادری که بچه هایش را به دندان میکشد. یکی با پای گچ گرفته، یکی با شکم بخیه خورده و یکی با آنژیوکت.
میگفت تمامی سه کیلو طلایی که داشتم را فروختم تا از پس مخارج پناهگاه بربیایم. نه اسپانسری، نه همراهی نه رفیقی. اهل نمایش نبود. خودش بود. دوست داشت بی سر و صدا در گوشهای آرام هرچه میتواند برایشان مادری کند که کرد. بار اول پیشنهادم را رد کرد. پیشنهاد کردم وجود پناهگاه و هزینههای گزافش را رسانهای کند تا حامی پیدا شود؛ قبول نکرد.
اما چهارشنبه گذشته پیشنهادم را پذیرفت و گفت: حق با تو بود. به تنهایی از پسشان برنمیآیم. مشکلات جسمی خودم هم اضافه شده و با این حقوق، کارگرها کنارم نمیمانند و پناهگاه را ترک میکنند. حتی کسی را ندارم که وقتی دکتر میروم کنار گربه ها بماند. نگرانم که عمل جراحی لازم باشد و چند روزی نباشم.
نگران بود که ششم شهریور مهلت تعیین شده توسط اداره اماکن به پایان میرسد و پناهگاه دوباره پلمب میشود. اما هفتم شهریور با عزیزانش پرکشید.
الهه مهربانی! میگویند در لحظههای آخر فریاد کمک خواهیت از پنجره به گوش میرسیده. میدانم که درد سوختن گربه ها بیشتر از درد سوختن جسمت سوزاندت. ما را ببخش که نبودیم و تنها سوختی. آرامش ابدی از آن توست که عزیزانت را قدم به قدم از شهر آهنی ما تا دروازههای بهشت رساندی.
1 2 3 4 5 6