ظاهر ماجرا چیز مهمی نیست. یک خبرگزاری طبق روال هر ساله یک نظر سنجی گذاشته تا کاربران چهره سال را انتخاب کنند و این جور که باد می آید و شاخه می جنبد تا اینجا آقای مرتضی پاشایی با فاصله زیادی از دیگران پیشی گرفته. نگارنده اگرچه هیچ شانی برای موسیقی و صدا و کلامی که توسط آقای پاشایی ارائه می شود قائل نیست اما معتقد است این مسئله به خودی خود خیلی جای نگرانی ندارد.
یعنی ایرادی ندارد که جمع کثیری از مردم ایران که تاریخ چند هزار ساله در پس پشت دارند و اگر هر کدامشان تریبونی در اختیارشان قرار بگیرد از حافظ و سعدی و مولانا به عنوان مفاخر خود یاد می کنند این روزها پاشایی را به عنوان چهره سال انتخاب کنند. ایرانی ها از این کارها زیاد می کنند. روزگاری کارو را به عنوان شاعر بزرگ به عرش رساندند و دیگر روز مهدی سهیلی را چنان تحویل گرفتند که مجموعه شعرهایش در نفیس ترین شکل منتشر می شد و عین ورق زر آن را روی دست می بردند. چرا راه دور برویم؟جوان ترها مریم حیدر زاده را خوب به خاطر دارند. ترانه سرایی که در مدتی کوتاه توانست همه شاعران کلاسیک و مدرن را پشت سر بگذارد و بشود سرآمد همه شاعران سرزمین باستانی ما. خب حالا همین مردم که دیگر نه کارو را به خاطر دارند و نه مهدی سهیلی را و نه مریم حیدر زاده را شده اند طرفدار مرتضی پاشایی و می خواهند این شخصیت را به عنوان چهره سال انتخاب کنند. جای نگرانی دارد؟ نه. اگر فقط کمی حافظه مان را به کار بیندازیم میبینیم تاریخ ما پر است از این اتفاقات. اتفاقاتی که اگر به چشم تامل در آن نگاه کنی خیلی هم اتفاقات هولناکی نیستند و تهدیدی برای فرهنگ و هنر به شمار نمی آیند. استاد ابتهاج در کتاب خواندنی پیرپرنیان اندیش خاطره ای نقل می کند که بسیار شیرین و شنیدنی است. ایشان از خواننده ای به نام بانومهوش نام می برد که ظاهرا نه صدایی داشته و نه سیمایی.این خانوم که بیشتر در کافه ها می خوانده و حرکات موزون! انجام می داده و دوستان کلاه مخملی از طرفداران پر و پا قرص ایشان بوده اند تصنیفی خوانده بود که به کی میگه کجه؟ مشهور شده بود. البته بانو مهوش هر بار که این ترجیع ادیبانه کی میگه کجه را می خوانده حرکاتی انجام می داده که در این یادداشت نمی توان به جزئیات آن اشاره کرد.القصه کار این تصنیف به روایت استاد به آنجا می کشد که مردم اعم از پیر و جوان در کوی و برزن آنرا زمزمه می کردند و دم میگرفتند: کی میگه کجه؟ باقی ماجرا را از زبان استاد بشنوید: قمر وقتی مرد پنج شش نفر دنبال جنازه اش بودند...عجیب بود هرجا تو هر خانواده ای می رفتی این تصنیف بود. مرد هشتادساله بشکن می زد و می گفت: کی میگه کجه؟ اصلا مضحکه ای شده بود.یه رادیو نیروهوایی هم بود هی این تصنیفو پخش می کرد. اون رادیو از هفت دولت آزاد بود...کتاب خاطرات هم داشت. خاطرات بانو مهوش. خودم تو خیلی خونه ها به چشم دیدم خاطرات بانو مهوش رو گذاشتن کنار شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی. اگر مرگ داد است بیداد چیست کنار کی میگه کجه!!
ملاحظه فرمودید.غوغای عوام الناس همیشه و همه جا فرجامی واحد دارد. ایرادی هم ندارد فقط مشکل اینجاست که سلیقه نازل و سطحی تاویلات شبه فیلسوفانه و شبه حکیمانه پیدا کند. طرف مثلا دکترای پژوهش هنر داشت و آن وقت به من می گفت آقای موسوی شما باید در مجله تان به مسئله اسطوره شدن پاشایی عمیق تر بپردازید. گفتم حضرت استاد شما یا معنای اسطوره را نمی دانید و یا رسما کلاهبردارید و می خواهید از اقبال عوام استفاده کنید و برای خودتان از این نمد کلاهی ببافید. اسطوره کجا بوده برادر من. چند صباحی صبر کن آن وقت اگر اسمی از این بنده خدا در تاریخ فرهنگ و هنر این سرزمین باقی ماند بعدا از این احکام مشعشع صادر بفرما! ادامه بحث با حضرت استادی امکان چاپ ندارد واگرنه می نوشتم تا اوقاتتان خوش شود. مخلص کلام این که غوغای عوام تا وقتی صورت جدی به خود نگیرد خیلی جای نگرانی ندارد. نوعی سرگرمی است که در همه جای دنیا رواج دارد. در آن طرف دنیا هم به احتمال قریب به یقین ارنعوتی مثل فیفتی سنت به اندازه صدها شاعر و نویسنده و فیلسوف جدی ارج و قرب دارد اما هیچ کس آن موجود نتراشیده و نخراشیده را کنا ر موتزارت و بتهون قرار نمی دهد و هیچ نشریه و رسانه جدی ای هم او را هنرمند خطاب نمی کند. یعنی هر چیز به جای خویش نیکوست. در مورد مرحوم پاشایی هم اگر حفظ مراتب کنیم و ایشان را در جایگاه حقیقی خودش تعریف کنیم هیچ ایرادی ندارد اما اگر شان حقیقی الفاظ را رعایت نکنیم و فی المثل ایشان را به عنوان نماد فرهنگ و هنر این سرزمین معرفی کنیم آن وقت است که موضوع کمی پیچیده می شود و کار به همین جاهایی می کشد که ملاحظه می فرمایید!