CRI Online
 

بخش دوم داستان سفیدترین مرد دنیا

GMT+08:00 || 2014-02-25 19:59:30        cri
نویسنده: فرخنده آقایی

در محوطه فرودگاه مردها پلاستیک های بزرگ قرمز رنگ را در دست هایشان حرکت

می دهند تا هواپیما فرود بیاید. چراغ های داخل پلاستیک ها چشمک زن هستند وبا حرکت دست مردها بالا و پایین می روند. مسافرهای جدید که آمدند همراه خود چترهای بزرگ داشتند. چترها را که در قفسه های بالای سرشان جا نمی شدند زیر صندلی ها و در راهروها گذاشتند و راه را بند آوردند. مهماندارها هم عوض شده بودند. دستمال گردن بنفش داشتند وسعی می کردند برای عبور کالسکه غذا راه باز کنند. بالاخره غذا را آوردند و بین مسافرها پخش کردند. یکی از مسافرها گفت که خانه های زیادی دارد ولی چون بیمار است و باید در فشار پایین زندگی کند برای همین همیشه در پرواز است. کسی روزنامه می خواند و زن ها راجع به زنی حرف می زدند که سه سال پیش پسر سه ساله اش را در روز سوم ماه سه روز پس از تولد سه سالگی اش در رختخواب مرده پیدا کرده بود. زن یک سال در زندان بود. هنوز قاتل پیدا نشده بود و زن حالا یک بچه کوچک دیگر داشت که یک ساله بود و هنوز محاکمه زن بعد از سه سال ادامه داشت. زن ها حرف می زدند. یکی مادر را قاتل می دانست و دیگری می گفت که او بارها خواهد زایید، برای این که تا وقتی زن بچه کوچک دارد او را به زندان نخواهند برد. یکی از زن ها گفت چون بچه کوچک از نظر عقلی عقب افتاده بود شاید مادر حق داشت و اگر او به جای زن بود به این موضوع هم فکر می کرد. کسی گفت: "نباید می آمد تلویزیون و آن طور از بچه صحبت می کرد." کسی پرسید: "چرا؟" و او جواب داد: "نباید از مرده این طور حرف زد. آن هم وقتی که قاتل هنوز معلوم نیست و شاید هم مادر قاتل باشد."

- پدر چه می گوید؟ او چه می شود؟

زن ها می گویند: "مادر مهم است. پدر که بچه را به دنیا نیاورده و او را نزاییده. پدر

می توانست از زن های زیادی بچه های زیادی داشته باشد ولی مادر است که همان بچه اول را داشت، در هفده سالگی."

یکی از زن ها ناگهان می گوید: "هفده سالگی خیلی زود است. شاید حق داشت. مخصوصا که بچه مریض بود. یعنی کمی عقب افتاده."

- ولی در سه سالگی هنوز معلوم نیست.

یکی از زن ها می گوید: "خیلی ها عقب افتاده اند، دلیل نمی شود." و شوهرش را مثال

می زند که خنگ است و همیشه ماشین را به دیوار می زند ولی بچه هایش باهوش هستند و مادر را دوست دارند. مهماندار شکلات می آورد و قهوه. زن ها شادی می کنند.

_ آه شکلات با قهوه .

- شکلات با قهوه خوب است ولی من قهوه ام را تلخ دوست دارم.

- من بدون شیر. کلسترولم بالاست.

- من هم تلخ

- خیلی تلخ. تلخ و سیاه.

از بالای کوه ها می گذرند و زنگ بستن کمربندها به صدا در می آید. خلبان می گوید که در بالای کوه های آلپ هستند و منظره خوبی را می توانند تماشا کنند. او و زنش برای تعطیلات به آلپ می روند و سالی یک بار بلیت مجانی سهمیه دارند برای راه ها دور و البته می توانند برای راه های نزدیک تر بلیت مجانی بگیرند ولی بیشتر از یک بار برای راه دور نمی شود. برای بار دوم فقط شامل تخفیف می شوند و این تخفیف ها به دشواری کار و رنج او که همیشه از خانواده دور است نمی ارزد. چرا که کار همه جا هست ولی خانواده فقط یک جا هست. بعد آه می کشد و می گوید بدون پول که امورات خانواده نمی گذرد. حالا در میان ابرها هستند. خلبان ساکت می شود و چند لحظه بعد صدای زنگ بستن کمربندها و آماده شدن برای فرود به صدا در می آید. مسافرهای جدید که سوار می شوند همه از دریا آمده اند. زن ها بوی دریا

می دهند و موهایشان هنوز خیس است و نم دارد. با سرو صد وارد می شوند و روی

صندلی هایشان می نشینند. یکی از زن ها گوشواره های بزرگی دارد. زن دیگر عینک بزرگ آفتابی دارد که مثل دو نعلبکی صورتش را پر کرده. زن دیگر دستبندی دارد که چهار یا پنج صدف خیلی بزرگ دریایی آن را احاطه کرده اند. مهماندارها غذا می آورند. غذاها گیاهی است. گوشت ندارد و ویژه گیاه خوارهاست. غذای امروز را یک شرکت سازنده غذاهای گیاهی هدیه داده است. همراه آن یک لیوان شیر غنی شده می دهند که مالک یک دامداری بزرگ هدیه کرده است. مسافرها می توانند چند لیوان شیر بخورند. مهماندارها با پارچ های شیر تازه در میان راهروها لیوان ها را پر می کنند. خلبان برای مسافرها سفر خوشی آرزو می کند و می گوید که در این ارتفاع شیشه جلو هواپیما یخ زده و او چشم بسته می راند و بعد می خندد و اضافه می کند البته به کمک کامپیوتر. زن ها می خندند و یک از آن ها شلوارش را تا زانو بالا می زند و با اوقات تلخی می گوید:

- من هنوز سفید هستم.

زن ها هر کدام چیزی می گویند:

- نه خیلی برنزه شدی.

- حتی کمی زیادی. سیاه شدی.

زن می گوید: "نه باز خیلی سفید هستم مثل ماست یا مثل شیر."

زن های دیگر می گویند: "نه خوبی. خیلی خوبی."

- شکلاتی شدی.

- قهوه ای مثل نان برشته.

زن می گوید: "ولی من همیشه سفید هستم. خیلی سفید. مادرم می گوید قدیمی ها سفیدها را دوست داشتند، حالا نه."

زن دیگر پاهای مردی را که شلوار کوتاه پوشیده به او نشان می دهد و می گوید:

- آن مرد خیلی سفید است. سفیدتر از تو.

زن می گوید: ولی او آمریکایی است. سفیدترین مرد دنیا. و البته من کمی از او تیره تر هستم. خوب شد که او را دیدم حالا دلم آرام گرفت که سفیدتر از من هم هست."

مرد آمریکایی دستی به پاهای سفیدش کشید و مودبانه گفت اگر با او هستند او از کرم سفید کننده استفاده می کند. زن ها خندیدند و از این که زن راضی شده خوشحال شدند. به صدای خنده زن ها، زن از صندلی دورتر دولا شد و مرد را دید. چشم هایش را تنگ کرد و یک لحظه واخورد. قلبش فشرده شد و ضربان قلبش بالارفت. این همان مردی بود که می خواست. چهارشانه با سینه های فراخ. قد بلندو هیکل دار. سفید با موهای بور. عینکی آفتابی که از جیب پیراهن بیرون زده و عینک مطالعه آویزان از گردن. کیف دستی قهوه ای با دسته بلند کنار پا. یک کفش اسپورت خیلی بزرگ با جوراب های سفید و حلقه های قرمز و آبی تا زیر زانو. وزشکار – جسور – زیبا – چهارشانه – سفیدترین مرد دنیا. او را در نظر آورد، پشت میز کار، پشت میز سمینار، پشت نیمکت مدرسه، در زمین ورزش، در حال رانندگی، در حال سوت زدن، در حال تدریس، در حال انعام دادن، در رختخواب، در حمام، زیردوش. حال سیگار خاموشی گوشه لب داشت و در حالی که روزنامه می خواند گاهی سیگار را به دست می گرفت و گاه به دندان می برد. ردیف دندان های مرد همان طو رکه سیگار را گرفته بودند دیده می شدند. دندان های سفید و درشت و یک دست. زن از جایش بلند شد، جلو آمد و از مرد معذرت خواست و روی صندلی خالی کنار او نشست. مرد خود را جمع و جور کرد و لبخندی زد. زن گفت: "چه دندان های زیبایی."

زن از کیفش یک سیب سرخ درآورد و به مرد داد. مرد با تردید آن را گرفت و بعد به لبخند زن نگاه کرد و سیب را به شلوارش مالید و گاز زد. چشمش به روزنامه بود. کرم سفیدی از محل گاززدگی سیب سردرآورد. مرد بی آن که سرش را از روزنامه بلند کند با ولع مابقی سیب را گاز زد و خورد. سیب آبدار بود. دور دهان مرد را پوشانده بود. زن خم شد تا چیزی بگوید. مرد با تشکر خندید و دندان های سفیدش را نشان داد. زن خندید و مرد باز خندید. زن حلق اورا می دید که سرخ بود، سرخ سرخ. و در انتهای دندان های سفیدش دور ردیف دندان سربی پرشده می دید که به نقره ای می زدند. لب هایش سرخ خیلی سرخ بود و دست های بزرگ و پشمالو که می توانست دست های زن در ا در خود پنهان کند. بفشارد و خرد کند. زن فکر کرد چه زوج خوشبختی. حتی اگر مرد گوشتخوار بود و الکلی وسیگاری و همه چیزهای بد جهان، باز زن می توانست او را ببخشد و با او خوشبخت باشد. زن گیاه خوار بود. یوگا کار می کرد. هفته ای سه روز هم خام خوار بود. اهل کوه بود. شنا می کرد. در چند موسسه کار مجانی می کرد. کودکان بی سرپرست، کودکان سرطانی، زنان سرپرست خانواده، ایدز، اعتیاد، فحشا. زن واخورده بود با لباس های جین، موهای کوتاه، یقه مردانه و شلوار جین کهنه و یک کیف پر از یادداشت. می خواست سر صحبت را باز کند. مرد سرش را بلند کرد و مودبانه پرسید: "انگلیسی بلد هستید؟"

- بله، انگلیسی سگی.

مرد سرتاپایش را نگاه کرد و زن همان طور خیره به سفید پوست مرد که به شیری می زند. پرسید: "ببخشید، سفید ترین مرد دنیا بودن چه حالی دارد؟"

مرد متوجه نشد. زن تکرار کرد. مرد مودبانه خندید و تشکر کرد و قبل از آن که باز روزنامه اش را بخواند به پاهای سفیدش دست کشید و گفت البته که برای پاهایش از کرم سفید کننده استفاده می کند.

بهمن 1383

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید