|
||
GMT+08:00 || 2013-11-19 19:16:07 cri |
زن گفت: "خب ممكن است ایدز داشته باشند یا هزار مرض دیگر. باید فكر همه چیز را بكنم. چشم دو تا بچه به من است."
دلش میخواست بگوید شوهرش هم مثل بچه به او احتیاج دارد. هر بار كه از خانه رفته بود، مرد گفته بود خودت میآیی سراغم و همین طور هم شده بود. باز با بچهها رفته بود سراغش. جایی را نداشتند كه بروند. مگر مادر میتواند بچهاش را ول كند. هر بار به خودش گفته بود این دفعه را كوتاه بیا. شاید رفت دنبال كار و كاسبی. با خودش گفت یك روز میروم دنبال زندگی خودم. وقتی بتوانم بچهها را بگذارم شبانه روزی.
فرهاد گفت: "راستش نمیدانم چه بگویم. به من كه حرفی نزدند."
نمیخواست زن را برنجاند. گفت: "شاید یك وقت دیگر. امشب پرواز دارند."
دو مرد خسته رو به روی هم نشسته بودند و سیگار میكشیدند. مرد استخوانی كتش را در آورده و گذاشته بود گوشهی مبل و همانطور كه حرف میزد پلكهایش روی هم میافتاد. زن كه وارد شد، مردها پیش پایش بلند شدند. مرد جوان به فارسی شكسته پرسید: "شما كتاب میخوانید؟"
زن گفت: "گاهی. خیلی كم."
مرد جوان میخواست بیشتر بداند. زن گفت: "آخرین كتابی كه خواندم زمان دبیرستان بود. صد سال تنهایی."
مرد گفت: "اوه، ماركز."
زن گفت: "بله، گابریل."
و بعد خندید. از مرد خوشش آمده بود. با چند كلمه انگلیسی كه از دبیرستان یادش مانده بود پرسید: "شما انگلیسی هستید؟"
مرد گفت: "نه. ایرلندی هستم."
زن گفت: "فرقی نمیكند."
مرد گفت: "اگر به شما بگویند عراقی، خوشتان میآید؟"
فرهاد ترجمه كرد. همه خندیدند و فرهاد توضیح داد كه آنها مدتهاست در خاورمیانه برای بخش خبر تلویزیون سوئد كار میكنند.
زن گفت: "بهش بگو برای من فرقی نمیكند."
بعد باز همه خندیدند. پسرك با ظرف میوه بازی میكرد. فرهاد كنار میز ناهارخوری اسكناسهای هزار تومانی را میشمرد. زن كنارش ایستاده بود و نگاهش میكرد. دو روز پیش، تلفنی سر مبلغ چانه زده بودند. زن گفته بود: "خب، من چهارصد پانصد هزار تومان میگیرم. هر چه بیشتر بهتر." و فرهاد خندیده بود. نمیخواست او را برنجاند. گفته بود: "من با رقمهای سوئد مقایسه میكنم. آن جا به پول ما میشود ده پانزده هزار تومان."
و بعد زن به چهلهزار تومان راضی شده بود. فرهاد چهل اسكناس را شمرد و گفت: "خب این چهل تا طبق قرارمان." و بعد ده تای دیگر هم شمرد و گفت: "این ده تا هم برای پسرت."
قرارشان همین بود: "یك ساعت میآیی. چای و شیرینیات را میخوری. فقط گفتگوی دوستانه و بعد خداحافظ." و زن خواسته بود پسرش را هم بیاورد. شرط زن بود، بدون دوربین و بدون فیلم و عكس. با خود فكر میكرد از روی صدا كه نمیتوانند او را بشناسند. بعد هم كه مترجم داشت و میتوانست صدا را انكار كند. جای نگرانی نبود. مثل همیشه فكر همه چیز را كرده بود.
فرهاد گوشی تلفن را برداشت و تاكسی تلفنی خواست. زن پولها را توی كیفش گذاشت و پرسید: "مطمئنی با من كاری ندارند؟"
فرهاد از مردها چیزی پرسید و هر سه خندیدند.
صدای زنگ خانه آمد. فرهاد به ساعتش نگاه كرد. زنش را فرستاده بود خانهی مادرش و حالا ممكن بود هر لحظه پیدایش بشود.
زن مانتویش را پوشید و روسریاش را سرش گذاشت و با مردها خداحافظی كرد. چای و شیرینیاش را خورده بود، ولی بشقاب میوهاش دست نخورده مانده بود. موقع رفتن به آناناس میان ظرف میوه اشاره كرد و گفت: "دكتر گفته آب آناناس برای جوش خوردن استخوان خوب است." فرهاد آناناس را برداشت و با مهربانی به زن داد. زن تشكر كرد و آن را لای شال گردنش پیچید و به دست گرفت.
فرهاد دست پسر را گرفت. سه تایی سوار آسانسور شدند و به طبقهی همكف رفتند. در خروجی مجتمع باز بود. ماشین پیكان سفیدی بوق زد. زن از فرهاد خداحافظی كرد. دست پسر را گرفته بود و با دست دیگر آناناس بزرگ را زیر بغل نگه داشته بود. پلهها را پایین آمد و روی پلهی آخر پایش لغزید. آناناس از دستش افتاد و قل خورد و چند قدم آن طرفتر روی پیادهرو ماند. زرد و آبدار بود با كاكلهای سبز محكم. در بسته شده بود و فرهاد نبود كه او را ببیند. زن نفس راحتی كشید. كاكلهای محكم آناناس را گرفت و بدون آن كه آن را لای شال بپیچد، با دست دیگرش در ماشین را باز كرد. بچه را فرستاد تو و خودش كنارش نشست. میخواست قبل از غروب آفتاب در خانه باشد.
© China Radio International.CRI. All Rights Reserved. 16A Shijingshan Road, Beijing, China. 100040 |