|
||
GMT+08:00 || 2014-02-14 10:32:46 cri |
网络音乐台
|
آقای سون گفت: یک موسسه دار معروف با من مصاحبه داشت. من خیلی آشفته رزومه ام را به او تقدیم کردم. او سوال دیگری از من نپرسید و فقط گفت: یک جوک تعریف کن. من مدت طولانی فکر کردم و بالاخره یک جوک درباره طوطی به ذهنم رسید. روزی یک نفر برای خرید طوطی به مغازه می رود. صاحب مغازه به او می گوید: من سه طوطی دارم که طوطی آبی به چهار زبان حرف می زند که قیمت آن یک هزار یوان است. طوطی سرخ به شش زبان مسلط است که قیمت آن سه هزار یوان است. طوطی زرد حرف زدن را بلد نیست که قیمت آن پنچ هزار یوان است. او با تعجب پرسید، چرا آن طوطی که چیزی بلد نیست، گران تر از دو طوطی دیگر است؟ صاحب مغازه جواب داد من هم نمی دانم اما دو طوطی دیگر، او را رییس صدا می کنند. با گفتن این جوک خودم هم فکر می کنم که این بار هم در این مصاحبه مردود شده باشم.
الهام، 29 ساله: من عکاس خبری هستم. زمانی که هنوز تازه کارم را شروع کرده بودم، خیلی دوست داشتم که در کارم حرفهای باشم و مشهور شوم. اما خیلی دشوار بود. هر برنامه خبری که از طرف دفتر روزنامه برای عکاسی میرفتم، عکاسان دیگر رسانهها هم آنجا بودند. نتیجه کار هم بیشتر اوقات اینجوری بود که همه خبرگزاریها و روزنامهها عکسهای مشابه منتشر میکردند. یک روز که به جلسه پرسش و پاسخ یک مقام دولتی رفته بودم، تصمیم گرفتم از خبرنگاران و عکاسهایی که آنجا بودند عکس بگیرم. برای همین به پشت سخنران رفتم و از پشت سرش عکس گرفتم. تصویر خودش واضح نبود اما دیگر عکاسان و دوربینهایشان در زمینه عکس ثبت شدند. وقتی به دفتر تحریریه برگشتم، سردبیر از همان عکس خوشش آمد و برای چاپ در صفحه اول انتخاب کرد. آن لحظه داشتم بال در میآوردم که توانستم عکسی متفاوت از دیگر عکاسها بگیرم. آن اتفاق به من اعتماد به نفس داد تا بیشتر هنگام عکاسی دست به ریسک و آزمون و خطا بزنم.
هادی، 29 ساله: من وقتی دبیرستان را تمام کردم، در بازار تهران شاگرد بودم. یک روز در یک مغازه نشسته بودم که صاحب مغازه ناگهان از من خواست در آنجا بمانم و مشتریها را راه بیاندازم تا خودش برای انجام یک کار مهم بیرون برود و یک ساعت بعد برگردد. او رفت، اما تا آخر وقت برنگشت. موبایلش را هم جواب نمیداد. هیچکدام از کسبه بازار هم شماره خانهاش را نداشتند. همه مغازهها تعطیل کردند و رفتند. از بدبختی من قفل به کرکره بسته شده بود و نمیشد قفل دیگری به آن زد. به ناچار شب همانجا در مغازه ماندم. صبح روز بعد او با من تماس گرفت و پرسید که دیروز مغازه را چهکار کردم؟ من هم گفتم که آنجا ماندم. زود خودش را به بازار رساند، من را در آغوش گرفت و تشکر کرد و گفت که روز قبل به دلیل اختلاف مالی با یکی از مشتریهایش به بازداشتگاه کلانتری بازار رفته بود و برای همین به تماسهایم جواب نمیداد. بعد از آن اتفاق، پیش همه اهالی بازار این قضیه را تعریف کرد و باعث شد که آنها من را به عنوان نگهبان روز استخدام کنند. کار کم دردسری است، اما آنها به من اعتماد دارند و هفت سال است که به همین کار مشغول هستم.
© China Radio International.CRI. All Rights Reserved. 16A Shijingshan Road, Beijing, China. 100040 |