
خیلی راحت می توانم همین جا بنشینم، چشم هایم را ببندم و در ذهنم پرواز کنم، هشت ساعت پرواز را به یک ثانیه می رسانم و می روم تهران، از فرودگاه امام خمینی که وارد می شوم خانواده ام را که در انتظارم هستند می بینم و با آن ها همه مسیر طولانی فرودگاه تا خانه را با خنده و شادی طی می کنیم؛ شب را تا صبح استراحت می کنم اگرچه که با تغییر ساعت بدنم از پکن تا تهران این کار کمی مشکل است، اما می خوابم، صبح از خواب بیدار می شوم، امروز پنج شنبه است، نخستین روز از فروردین ماه سال 92 خورشیدی و دومین روز عید، از خانه که بیرون می آیم همه چیز رنگ و طرح دیگری دارد؛ انگار همه شهر نو شده است، درست مثل سال که نو شده است، تن بچه ها که لباس نو می بینم احساس شادی ام دو چندان می شود، شهر خلوت، همه چی آروم، مردم در رفت و آمد؛ حتی ماشین ها هم امروز تمیز هستند، همه کارواش رفته، همه آب دیده؛ همه چیز براق و دوست داشتنی، تهران دوست داشتنی تر از همیشه، خبری از ترافیک هر روزی نیست، هر اندازه که دو شب پیش شهر شلوغ بوده امروز همه جا خلوت و دوست داشتنی است؛ امروز روزی است که بزرگ ترها در خانه نشسته اند به انتظار جوان ترها که برای بازدید سری به آن ها بزنند.
عطر قیمه و قورمه سبزی و کباب و همه غذاهای دوست داشتنی ایرانی را از هر کوچه و خیابانی که رد شوید به راحتی می شنوید؛ همه جای شهر رنگ و جلای متفاوتی نسبت به روزهای گذشته دارد.
البته هنوز هم دست فروش ها را می توانید در خیابان ببینید، روسری فروش، جوراب فروش، دست فروش هایی که به امید فروش چند تیکه از اجناس باقی مانده بساط در کنار خیابان گسترده اند و فریاد می زنند تا مشتری ها را به سمت خودشان جلب کنند، این روزها همه جای ایران دوست داشتنی و تازه است، از رویا بیرون می آیم و آهی می کشم، کاش واقعا ای کاش من هم این روزها پیش خانواده ام سال جدید را آغاز می کردم با همان مهمانی های دوست داشتنی در کنار جمع خانوادگی و فامیلی دوست داشتنی مان...!