|
||
GMT+08:00 || 2013-11-25 19:45:41 cri |
در دورۀ امپراطوری چین در قرن سوم تا پنجم میلادی، حکمرانی به نام «له گوان» در منطقۀ «خه نان» زندگی می کرد. او دوستی داشت که گاهی برای نوشیدن شراب و گپ زدن به خانۀ وی می آمد.
مدتی بود که این دوست حکمران به خانه اش سرنزده بود، بنابراین له گوان شخصی را به سراغ او فرستاد تا از وضعیتش با خبر شود و پس از آن متوجه شد که دوستش بیمار است.
له گوان پس از اطلاع از بیماری وی به سراغش رفت و هنگام عیادت از او متوجه شد که حال دوستش اصلا خوب نیست. بنابراین علت ناراحتی اش را جویا شد. دوستش با جملاتی مبهم و سخنانی نامفهوم چیزهایی گفت، ولی نتوانست علت بیماری خود را به درستی بیان کند.
اما له گوان همچنان اصرار داشت تا اینکه سرانجام از علت بیماری دوستش باخبر شد.
قضیه از این قرار بود که، روزی این دوست وی به منزل له گوان رفته بود. هنگام نوشیدن شراب وقتی که لیوان خود را برداشته تا شرابش را بنوشد، ناگهان متوجه ماری شده بود که در لیوانش پیچ و تاب می خورد. وی بادیدن مار واقعا وحشتزده شده واحساس کرده بود که بوی مشمئز کننده ای را استشمام کرده است و بنابراین حالت تهوع به او دست داده بود. او می خواسته لیوان را زمین بگذارد اما از این کار منصرف شده و خجالت کشیده بود که این مسئله را بیان کند و تمام شراب را تا انتها نوشیده بود. اما پس از نوشیدن شراب حس ناخوشایندی به او دست داده و به محض بازگشت به خانه اش بیمار شده بود.
بیماری او واقعا عجیب بود. له گوان در حالی که به صحبت های دوست بیمارش گوش می داد با خودش فکر کرد که واقعا چگونه یک مار می تواند داخل لیوان شراب جای بگیرد؟! این کار اصلا امکان پذیر نیست! پس آن چیزی که او در لیوان آب دیده، چه چیزی بوده است؟
له گوان به محض اینکه به خانه اش برمی گردد به سالن پذیرایی می رود و در آنجا پاسخ مسئله را درمی یابد. سپس شخصی را به دنبال دوستش می فرستد که او را به خانه اش بیاورد. وی دوستش را به سالن پذیرایی می برد و ا ز وی می خواهد که در همان جایی بنشیند که آن روز هنگام نوشیدن شراب نشسته بود. سپس لیوانی را پر از شراب می کند و به دستش می دهد. اما دوستش با توجه به تجربۀ قبلی اش از گرفتن لیوان و نوشیدن شراب خودداری می کند. له گوان به او می گوید:«من نمی گویم که شراب را بنوش، فقط می خواهم که تو به هیولای داخل لیوان نگاه کنی.»
دوستش به محض اینکه به داخل لیوان نگاه می کند، مجددا همان مار را می بیند.
در این هنگام له گوان شروع به قههقه زدن می کند و در حالی که به کمان روی دیوار اشاره می کند، می گوید:«دوست من، آنچه تو دیدی کمانی است که تو آن را به عنوان مار تصور کرده بودی!»
مرد هنگامی که کمان روی دیوار را می بیند متوجه می شود که آنچه در لیوان دیده بود سایه ای از کمان بوده است و از این بابت بسیار خوشحال شده و شروع به خندیدن می کند.
خیلی نمی گذرد که حال او بهبود می یابد.
این داستان که درکتاب تاریخ چین در قرن هفتم میلادی تنظیم و به ثبت رسیده است، درمورد افرادی به کار می رود که دچار ترس و وحشتی ناشی از شک و تردید بیجا شده باشند.
© China Radio International.CRI. All Rights Reserved. 16A Shijingshan Road, Beijing, China. 100040 |