|
||
GMT+08:00 || 2014-11-24 11:37:27 cri |
این نویسنده می نویسد: منظورم از سفر، پیوستن به یک تور خستهکننده بزرگ نیست که اعضایش جز از طریق لنز دوربینهایشان با کسی ارتباط برقرار نمیکنند. منظورم سفر به معنای حرکتی باتوجه و همهجانبه در پی یافتن ارتباطی یکبهیک و سازشی دوطرفه میان «خود» و «دیگری» است؛ دگرگونی دوجانبهای که پس از آن هر دو طرف خود را بیشتر از شروع این رابطه، کامل مییابند. دولتها در سطح خودشان فعالیت میکنند، چه وین باشد یا جای دیگر. اما اشخاص میتوانند در سطح فردی در خاک ایران یا آمریکا عمل کنند: دیدن و دیده شدن، شنیدن و شنیده شدن، شناختن و شناخته شدن.
در آخرین شب اقامتم در ایران به مزار حافظ برگشتم. اولینبار که به آنجا رفتم، روز بود، زمان رفتوآمد توریستها. ایرانیها عصرها به حافظیه میروند. هوا خنک و هیجانانگیز بود. در گوشهی شمالشرقی محوطه چند گلیم برای خواندن نماز مغرب پهن شده بود. دانشجویان، هنرمندان، استادان دانشگاه، گروههای زنان، مردان، والدین با کودکان نوجوان و خردسالشان روی پلههای آرامگاه ایستاده بودند.
زوجی جوان - دختر شالی پوشیده که مطابق با مد، بالای سرش قرار گرفته و پسر که تماما سیاه پوشیده، زنجیری طلا در گردن دارد، به سمت قبر قدم برمیدارند و همانجا ناآرام میایستند، انگار مطمئن نیستند چگونه باید رفتار کنند. بعضیها انگشت روی قبر میگذارند و لبهایشان تکان میخورد. برخی موبایلشان را چک میکنند یا عکس سلفی میگیرند.
مردی با کت خاکستریرنگ در کنار یکی از ستونها ایستاده و برای هرکس که گوش دهد، حافظ میخواند... همچنین مردی که نمازش را خوانده بود آمد تا عکسی دستهجمعی روی پلههای آرامگاه بگیرد. از من پرسیدند اهل کجایم و مثل همه که از شنیدن آمریکایی بودنم خوشحال میشوند، خیلی مهربانانه با من برخورد کردند. خیلی کم میتوانستیم ارتباط برقرار کنیم اما توانستند به من بفهمانند که اهل شهری در نزدیکی استهبان - شهری که انجیرهایش معروف است - هستند. مکالمه ما تماشاچیهایی پیدا کرد. خیلی زود جمعیتی 20 نفره یا بیشتر جمع شدند. یک نفر پرسید آیا فارسی بلدم؟ خیلی هیجانزده شدم چون مصرعی را که در مستند تاکستان یاد گرفته بودم، یادم آمد. شروع به خواندن کردم: «درخت دوستی بنشان»... و تمام جمعیت آن را با من تمام کردند، گویی ترانهای است که مدتها آن را تمرین کردهایم: «که کام دل به بار آرد!»
مرد کتخاکستری که پشت سر ما حافظ میخواند، گفت: «بله! بله! متشکرم!» و به سرعت جلو آمد تا بادام و کشمش در دست من بریزد.
نشریات خبری آمریکا اغلب ایران را جایی شبیه به «موردور» تصویر میکنند، سرزمین ویران عجیب و ناشناختهای در «میانزمین» رمانهای «تالکین». عامه مردم آمریکا این مسیر را دنبال میکنند. حالا که من در ایران بودن را تجربه کردهام، چه جوابی به این دیدگاه خواهم داد؟ اصلا از کجا شروع کنم؟
آنچه من دیدم کشوری گسترده، زیبا و درخشان در تقاطع جادههای فرهنگی جهان کهن بود که مردمانی از شمال، جنوب، شرق و غرب همچون امواج 3000 ساله در خاک پارسیاش سکنی گزیدهاند. من عاشق حافظ شدم و احترامی که در ایران به هنرمندان میگذارند و تجلیل حافظ نمودی از آن بود. من عاشق غذاهای ایرانی شدم (باقیمانده نباتهای زعفرانیام را مثل شمشهای طلا جیرهبندی کردهام). عاشق مناظر ایرانی شدم؛ الموت، ابیانه، پرسپولیس و گرمه. من عاشق مکانهای معروف ایرانی شدم، زورخانه یزد، خانهای در فرحزاد و آن باغ کاشانی و مردم ایران هم همواره با من مهربان بودند. چگونه مردم ما هنوز با این کشور بیگانه هستند؟ این حرف اصلا معنی ندارد.
شب گذشته را روی پلههای آرامگاه حافظ به حرف زدن با زنان، مردان، مادران، پدران، نوجوانان، دختران، پسران و کودکانی سپری کردم که همگی مشتاق گفتوگو بودند. دختری ترجمه میکرد و پدری از این مصاحبه فیالبداهه فیلم میگرفت. پسری ترجمه کرد و معنی اسم تمام اعضای خانوادهاش را برایم گفت. چند صفحه از دفترچهام را پاره کردم و اطلاعات تماسم را برای پنج، ده یا دوازده نفر نوشتم و در عوض مال آنها را گرفتم. ما در وبلاگ، ایمیل، توییتر، فیسبوک، وایبر، واتساپ و اینستاگرام همدیگر را پیدا خواهیم کرد.
مرد استهبانی با مشتی انجیر برگشت و آنها را روی بادام و کشمشهای توی دستم ریخت. قلبم لبریز شد... نمیخواستم از آنجا بروم. تنها در 30 روز، ایران برایم عزیز شده بود.
© China Radio International.CRI. All Rights Reserved. 16A Shijingshan Road, Beijing, China. 100040 |