مرد تاجری قرن ها پیش در یکی از شهرهای چین زندگی می کرد او همیشه به این فکر می کرد که فرزندش راهش را ادامه خواهد داد یا نه و آیا پسرش تاجر قابلی خواهد شد یا نه! او به فرزندش گفت، پسرم من یکی از تاجران بزرگ این کشورم، تو کافیست تنها به کارهای من نگاه کنی و از تجربیات من بیاموزی، تنها در معاملاتت باید قدر پول را به خوبی بدانی! پسر گفت چشم، اما پدر من مدت هاست به این فکر می کنم که برای تجارت بزرگ باید سرمایه زیادی داشته باشم و باید از این شهر خارج شوم و به جای دوردست بروم. مرد تاجر که می دانست پسرش همه سرمایه را از دست خواهد داد، بنابراین تلاش کرد که او را از این تصمیمش منصرف کند و به او گفت؛ اگر سرمایه را از دست بدهی اعتبارت را پیش من از دست می دهی و برای آوازه من هم در چین خوب نیست... پسر منصرف نشد و برای تجارت به شهری دیگر رفت. اما...
ادامه داستان را همین جا بشنوید...