جوان ماهیگیری که در کارش بسیار ماهر و شناخته شده بود روزی در راه چند کودک را می بیند که در حال آزار لاک پشتی هستند. او به آن ها پیشنهاد داد که همه پولش را که از فروش ماهی به دست آورده بود بگیرند و در عوض لاک پشت را آزاد کنند و او لاک پشت را به دریا بازگرداند. روزهای آینده که او برای ماهیگیری به دریا رفته بود صدایی را شنید که نام او را صدا می کرد. ناگهان با شگفتی دید که صدا از آن لاک پشتی است که او آن را از دست بچه ها نجاتش داده بود...