CRI Online
 

بخش اول: سفیدترین مرد دنیا

GMT+08:00 || 2014-02-18 17:10:01        cri
نویسنده: فرخنده آقایی

صدای موتور هواپیما مسافران را خسته و کسل کرده بود. خلبان در انتظار اجازه پرواز از برج مراقبت بود. مسافری به صدای بلند خمیازه می کشید. بعضی روزنامه می خواندند و بعضی چرت می زدند. مسافری روی پاکت مخصوص تهوع نقاشی می کرد. نقش یک بز را می کشید. بز سر به هوا بود و زنگوله ای به گردن داشت. زن بی حوصله از پنجره بیرون را نگاه کرد. از ساختمان فرودگاه دور بودند و در چشم انداز محوطه پرت چیزی دیده نمی شد. زن در تصویر خودش روی شیشه بیگانه ای را دید با چشم های سرخ شده و زیر چشم های گود. خمیازه کشید و به دهان باز خود در تصویر نگاه کرد. زن واخورده بود با لباس های ساده و موهای کوتاه و یقه مردانه و شلوار جین کهنه. همه شب را روی نیمکت سالن فرودگاه گذرانده بود در انتظار این که هرچه زودتر این شهرکوچک و متروک را از بالا ببیند. خیابان ها و خانه های کوچک شده را و شهرکوچک شده را. در مدت کوتاهی که در شهر بود روزهای زیادی زنگ زده بود به تلفنی که می بایست راهگشا باشد. هر بار که زنگ می زد صدای یک قطعه موسیقی کلاسیک را می شنید. شیپوری عظیم که نواخته می شد. شیپور رستاخیز. و بعد پیام گیر شروع به کار می کرد، بالاخره یک بار جواب شنیده بود. یک عکس برای پاسپورت جعلی لازم داشت. عکس فوری را بدون لبخند انداخته بود در لحظات هراس برای رفتن و این که باید همان شب عکس را تحویل می داد. نیمه شب در ته کوچه دراز و تاریک، پاسپورت و عکس را با ددستی لرزان به یک دست ناآشنا داده بود. دستی لاغر و سیاه و پشم آلو. دوساعت بعد ویزا داشت. با مهر خروجی و امضای سفارت. ویزای کدام کشور؟ هنوز نمی دانست. ساعت پرواز و محل حرکت را هم نمی دانست. بعد با همان تلفن به او خبر دادند. مچ دست راست خود را بو کرد. شیشه های عطر مجانی را قفل کرده بودند به میله

قفسه ها، بوها ناآشنا بودند مثل صداها و مثل منظره ها و خانه ها و خیابان هایی که در آن

به سر برده بود. بعد از چند دقیقه صدای موتور هواپیما عوض شد. خلبان اعلام کرد که اجازه پرواز از برج مراقبت داده شد. مسافرها جابه جا شدند و زن نفسی به راحتی کشید. هواپیما به آرامی چند صد متری به جلو رفت و بعد باز ایستاد. چرا غ های قرمز روشن و خاموش شدند و آژیر به صدا در آمد. این بار موتور به طور کامل از صدا افتاد و خاموش شد. خلبان معذرت خواست که برای چند لحظه اخلال در پرواز پیش آمده و تا پیدا شدن عنصر مشکوک باید در انتظار باشند. تصویر زن در پنجره مغشوش شد. دل پیچه داشت و حالت تهوع گرفته بود. بلند شد تا به دستشویی برود. مهماندار جلو آمد و دستش را روی شانه زن گذاشت و تذکر داد که بنشیند. هیچ کس حق حرکت نداشت. زن به خود پیچید و مسافر کناری کسیه را با نقش بز به او داد. مهماندارها در راهروها در رفت و آمد بودند و هراسان جست و جو می کردند. زن منتظر بود که هر لحظه نامش از بلندگو شنیده شود. در کیسه عق زد و بعد مستاصل نشست. همه چیز تمام شده بود. فکر این جا را نکرده بود. همه چیز را مرور کرد. کجا اشتبا ه کرده بود؟ به همه چیز شک کرد. تصاویر سریع دور و نزدیک می شدند. به پنجره نگاه کرد. تصویری از خود نمی دید. چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. تصاویر مثل پیش پرده نمایش فیلم "هفته آینده به زودی" از جلوی چشمش عبور کردند. هیچ کس را نمی شناخت. هیچ جا را بلد نبود. نشانی هیچ کس را نمی دانست. از هیچ چیز خبر نداشت. با هیچ کس در ارتباط نبود. یک مسافر گمنام در یک فرودگاه متروک کشور بیگانه. همه چیز و همه کس انکار می شد. این فکرها آرامش کرد. از صدای خنده ها به خود آمد. چشم باز کرد. یکی از مهماندارها کبوتر چاهی وحشت زده ای را در آغوش داشت و به مسافرها نشان می داد. کبوتر بال بال می زد و مسافرها می خندیدند.

خلبان معذرت خواست و برای پرواز اعلام آمادگی کرد. صدای موتور هواپیما عوض شد هواپیما به آرامی جلو رفت و اوج گرفت. زن چشم هایش را بسته بود و از هیجان گریه

می کرد. نمی دید که شهر از بالا کوچک شده و مزرعه ها جدول های مکعب و مستطیل های کوچکی شده اند که از دور به سبزی می زنند. سبزی های کم رنگ و پر رنگ و خیابان در میان شهر رگه های دراز سربی بودند که پیچ در پیچ شهر را از این طرف به آن طرف

می رساندند.

شهر مثل خاطرات دور می شد. زن بارها خودش را برای این لحظه آماده کرده بود که بگوید: "خداحافظ، خداحافظ، خداحافظ" حالا با خودش می اندیشید: "خیلی سخت بود." بالای ابرها بودند و ابرها دایره دایره مثل تاج خاری بر سر مسیح شکل می گرفتند. بعضی ابرهای کوچک در اطراف برای خود پرسه می زدند. خلبان از روی آسمان شهرهایی که می گذشتند توضیح می داد. بعد با خوشحالی گفت: "این شهر که حالا در بالای آن هستیم زادگاه من است. من در این جا به دنیا آمدم و بزرگ شدم. دانشگاه رفتم. خلبان شدم و ازدواج کردم وبچه دار شدم و از زندگی ام راضی هستم. بد نیست، امورات می گذرد."در ردیف جلوتر کیسه برای بالا آوردن لازم می شود. کسی عق می زند و می خواهد بالا بیاورد. مسافرها کیسه هایشان را جلو می برند. روی کیسه ها نوشته شده: "همیشه با تو." "به یاد وطن" " بهشت با دوست خوش است" مسافر جوان ازمیان کیسه ها کیسه ای را برمی دارد که رویش نوشته: "به تو پناه

می بریم." فیلم کمدی خوبی پخش می شود و صدای موسیقی می آید. مهماندارها کالسکه های غذا را می آورند. دستمال گردن های کوچک زرد و آبی به گردن بسته اند و سینی های غذا را با شتاب به مسافرها می دهند. عجله دارند. با آمدن غذا همهه ای در میان مسافرها می پیچد. روزنامه ها را کنارمی گذارند و میزهای کوچک کاچویی را برای خوردن غذا پیش می کشند. در این پرواز نوشابه می دهند، ازن همه جور. تلخ و شیرین و ترش و شور. هدیه یک شرکت نوشابه سازی. انواع نوشابه با انواع اسانس ها. مردهای مسافر برای چندمین بار لیوان های خالی خود را به مهماندارها می دهند تا پر کنند. مردی می گوید: "در لوفت هانزا با غذا مشروب سرو می شود." از بالا مزارع مثل نقاشی های کودکان است سبزو سبز و سبز با خانه های قرمز رنگ و دودکش هایی که دود سیاه و خاکستری از آن ها به آسمان می رود. زنگ بستن کمربندها به صدا در می آید. خلبان اعلام وضعیت می کند و هواپیما پایین می آید و برای فرود آماده می شود.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید