CRI Online
 

بخش اول داستان پرنده ی من

GMT+08:00 || 2014-01-14 17:29:10        cri
نویسنده: زویا پیرزاد

این جا چین کمونیست است. من کشور چین را ندیده ام ولی فکر می کنم باید جایی مثل محله ما باشد. نه، در واقع محله ما مثل چین است، پر از آدم.

می گویند در خیابان های چین هیچ حیوانی دیده نمی شود. هرجا نگاه کنی فقط آدم می بینی. با این حساب محله ما کمی بهتر از چین است چون یک گربه هرزه داریم که روی هره ایوان می نشیند و همسایه طبقه سوم هم از قرار، طوطی نگه می دارد. یک مغازه پرنده فروشی هم سر خیابان داریم . به این خانه که آمدیم تصمیم گرفتم این جا را دوست داشته باشم. بدون این تصمیم ممکن بود دوست داشتن هیچ وقت به سراغم نیاید. سر وصدا زیاد بود و روز اول انگار برای آشناترشدن ما با محیط، آقای هاشمی دختر چهارده ساله اش را زیر شلاق گرفت و فحش هایی که معجونی از چند زبان بود، مثل سنگ ریزه هایی توی حیاط خلوت ما ریخت.

مامان می گوید محله ی شما مثل صندوق خانه است، همه چیز در آن پیدا می شود. راست

می گوید. خیابان ما پر از نعمت است. چند تا نانوایی و صدتا بقالی که اولش مانده بودم از کدامشان خرید کنم که به آن دیگری برنخورد. سبزی فروشی و میوه فروشی آن قدر زیاد است که به همه می رسد. ولی پیاده روها، لطمه ای جدی به عشقم می زند. آن قدر تنگ و باریک است که نمی شود شانه به شانه رفت. یا باید جلوتر بروی یا عقب بمانی. یا تند بروی و یا راه بدهی. اگر نگاهت به پایین باشد لکه می بینی. کف پیاده رو پر از لکه است. لکه های آب، خلط دهان، روغن و یا سبزی له شده و به کار دانشجویان روان شناسی می آید که دوست دارند از تخیل آدم ها سردر بیاورند.

سرت را بالای می گیری و فکر می کنی نمی شود پز این چشم انداز را حتی با تخفیف و چشم پوشی به کسی بدهی. پشت بام ها دود آلودند با منظره ای از لباس هایی که انگار نشسته آویزان کرده اند. ساختمان ها بلند وکوتاه کیپ هم اند. هر کوچه ای چند ساختمان نیمه کاره دارد با بساط تیرآهن و کیسه های سیمان و فرغون و ماشین هایی که بار خاک دارند. همه جا دارند خانه های قدیمی را خراب می کنند و آپارتمان می سازند.

بوته های رز ویاس خانه های نیمه ویران بس که آغشته به گرد و خاک است به کار شاعران هم نمی آید. جا به جا، خانه های نو کمی عقب تر از قدیمی ها ظاهر می شوند با ایوانی کوچک و درهای مشبک آهنی. محله مثل جعفر عشقی شده است که عینک آفتابی می زند و موهایش را به بالا شانه می کند ولی کفش هایش همیشه پاره است.

پارک سرخیابان را هفته اول کشف کردم. پارکی است که بیشتر از درخت، آدم دارد. پیرهای محله به ردیف، روی نیمکت ها نشسته اند. انگار آن ها را برای تماشای عموم، در ویترین بدون شیشه ای دست چین کرده اند. وقتی به پارک، یعنی آن فضای مثلثی گوشه خیابان

می رویم، بچه ها به دو می روند طرف تاب و سرسره انتهای پارک که از شلوغی و گرد و غبار زیاد به گوشه ای از جهنم می ماند.

من و امیر دور می زنیم و آینده های یکدیگر را پیدا می کنیم. من همیشه خوش تیپ ترین پیرها را انتخاب می کنم. دلم نمی آید پیری طاس و کورمکوری را نشان بدهم و بگویم این آینده توست.

پیرمرد من آن قدر خمیده نیست که نتواند نوک درختان را ببیند. شانه هایش اگرچه نحیف اند ولی در نگاهش – حتی از پشت عینک ته استکانی - هنوز هم برق علاقه و کنجکاوی دیده می شود. ولی امیر پیرزنی را که به پاکت کاغذی کهنه و مچاله ای می ماند نشانم می دهد و می گوید "بیست سال بعد تو".

به چهار راه که می روم، یعنی اولین چهار راه بعد از کوچه مان، فکر می کنم این جا بیشتر هندوستان است، سرزمینی انباشته از بوهایی که فضای خالی بین آدم را پر می کند و با هر نفسش تغییر می کند. بوها قطار می شوند و مشامم حس تشخیص اش را برای چند لحظه از دست می دهد. از مغازه ماست بندی رد می شوم و شاهین را صدا می زنم. درهمان حال متوجه هستم که پره های دماغم از شدت بو به لرزه افتاده اند. در آن لحظه تشخیص بوی شیر جوشیده از سیرابی پخته، اهمیت تشخیص دل درد از معده درد را برایم پیدا می کند.

این جا، چه چین چه هندوستان پراز آدم است. بیشتر شان هم بچه اند. وای که چقدر بچه زیاد است. امیر می گوید معتاد بیشتر است. کمی بعد از ناهار کوچه پر از آدم می شود. حتی پارکینگ هم پر است، راه پله هاهم. روز کاغذی که به دیوار راه پله زده اند از ساکنین محترم تقاضا شده از فرستادن بچه ها به حیاط در ساعات استراحت خودداری فرمایند.

مدیر ساختمان می گوید "هرماه یک کاغذ تازه می زنم. همان لحظه اول پاره می کنند."

می خندد. خودش سه تا بچه دارد.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید