![]() |
![]() |
|||
![]() |
|
![]() |
||
![]() |
||
![]() |
||
|
||
![]() |
||
![]() |
GMT+08:00 || 2013-08-06 15:34:16 cri | ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
20130806故事
|
نوشته هوشنگ مرادی کرمانی
لیلا آن قدر لنگه چکمهاش را به این طرف و آن طرف برده بود. سر آن با مریم و بچههای همسایه بگومگو کرده بود که مادرها ـ مادر لیلا و مادر مریم ـ از دست آن به تنگ آمدند. میخواستند بیندازنش بیرون. اما، حیفشان میآمد. چکمه نوی نو بود.
بلیت فروش، هر وقت تنها میشد، لنگه چکمه را نگاه میکرد. خدا خدا میکرد که یک روز صاحبش پیدا شود. و هر شب، که میخواست دکهاش را ببندد و برود خانهاش، لنگه چکمه را برمیداشت و میگذاشت توی دکه.
یک شب، یادش رفت که لنگه چکمه را بگذارد توی دکه. لنگه چکمه، شب، کنار دیوار ماند.
صبح زود، رفتگر محله داشت پیادهرو را جارو میکرد. لنگه چکمه را دید. نگاهش کرد. برش داشت و زیرش را جارو کرد. باز گذاشتش سر جایش. فهمید که لنگه چکمه مال بچهای است که آن را گم کرده. آرزو کرد که صاحب چکمه پیدا شود.
پسرکی شیطان و بازیگوش از پیادهرو رد میشد، از مدرسه میآمد، دلش میخواست توپ داشته باشد. همه چیز را به جای توپ میگرفت. هر چه را سر راهش میدید با لگد میزد و چند قدم میبرد؛ قوطی مقوایی، سنگ، پوست میوه، تا رسید به لنگه چکمه. نگاهش کرد، و محکم لگد زد زیرش. با آن بازی کرد و بُرد و برد. در یکی از این پا زدنها، لنگه چکمه رفت و افتاد توی جوی آبی که پر از آشغال بود. پسرک سرش را پایین انداخت و رفت.
آب چکمه را بُرد. چکمه به آشغالها گیر کرد. جلوی آب را گرفت. آب بالا آمد. آمد توی خیابان و پیادهرو را گرفت، مردم وقتی از پیادهرو رد میشدند. کفشهایشان خیس میشد و زیرلب قـُر میزدند و بد میگفتند.
رفتگر محله داشت آشغالها را از توی جو درمیآورد، که راه آب بازشود. لنگه چکمه را دید. فکر کرد که آن را دیده. کم کم یادش آمد که چکمه، صبح، کنار دیوار، بالای خیابان بوده.
رفتگر چکمه را زیر شیر آب گرفت. پاکش کرد. بُرد، به دیوارمسجد تکیهاش داد تا صاحبش پیدا شود.
لنگه چکمه به دیوار مسجد تکیه داشت. هر که رد میشد آن را میدید. دعا میکرد که صاحبش پیدا شود.
لنگه چکمه به دیوار مسجد تکیه داشت، همان جور بیصاحب مانده بود. باد و باران تندی آمد و انداختش روی زمین.
چکمه گِلی و کثیف شده بود. بچهها زیرش لگد میزدند و با آن بازی میکردند. یکی از بچهها، که دید لنگه چکمه صاحبی ندارد، برش داشت. بردش خانه، و داد به برادرش. برادرش توی کارخانه «دمپاییسازی» کار میکرد. توی کارخانه، دمپاییهای پاره و چکمههای لاستیکی کهنه را میریختند توی آسیا. خردشان میکردند. آبشان میکردند و میریختند توی قالب، و دمپایی و چکمه نو میساختند.
هر روز که مادر لیلا از کوچهشان میگذشت، پسرکی را میدید، که یک پا بیشتر نداشت. همیشه جلوی خانهشان مینشست. فرفره میفروخت و بازی کردن بچه را تماشا میکرد. مادر فکر کرد که لنگه چکمه را بدهد به او. شاید به درد او بخورد.
مادر به خانه که آمد، با لیلا حرف زد، و گفت:
لیلا، این چکمه به درد تو نمیخورد. بیا با هم برویم سر کوچه و آن را بدهیم به پسرکی که یک پا دارد، و خانهشان روبروی خانه ماست.
لیلا گفت:
ـ اگر لنگه چکمه را بدهم به او، تو برایم یک جفت چکمه دیگر میخری؟
ـ بله که میخرم. حتماً میخرم. اگر تا حالا نخریدم، فرصت نکردم.
ـ کِی میخری؟ کی فرصت داری؟
تا آخر همین هفته میخرم. آن قدر چکمههای خوشگل تو دکانها آوردهاند که نگو!
ـ خودم میخواهم چکمه را به آن پسر بدهم.
باشد، فقط باید جوری چکمه را به او بدهی که ناراحت نشود.
ـ چشم.
لیلا و مادرش لنگه چکمه را برداشتند و رفتند پیش پسرک. مادر دم خانه ایستاد و لیلا چکمه را برد. روبروی پسرک ایستاد و گفت: «سلام».
پسرک لبخندی زد و گفت : «سلام، فرفره میخواهی؟»
لیلا گفت :
ـ نه، این چکمه مال تو. نو و نو است. من یک جفت چکمه داشتم که لنگهاش گم شد. هر چه گشتیم پیدایش نکردیم. حیف است که این را بیندازیم دور.
پسرک ناراحت شد، و گفت:
ـ من چکمه تو را نمیخواهم.
مادر رفت جلو و گفت :
ـ قابل ندارد. ما همسایهایم. غریبه که نیستیم. خانه ما اینجاست. پارسال، زمستان، که نفت نداشتیم، آمدیم از مادرت نفت گرفتیم. یادت نیست؟ فکر میکنم که این لنگه چکمه به درد تو بخورد. حیف است که بیندازیمش دور.
پسرک کمی راضی شد. لنگه چکمه را گرفت، داشت نگاهش میکرد، که لیلا گفت: «خداحافظ» ودوید طرف مادرش. رفتند خانه. مادر زیر لب گفت: «خدا کند ناراحت نشده باشد».
پسرک لنگه چکمه را خوب نگاه کرد. خواست ببیند به پایش میخورد یا نه. چکمه مال پای راست بود و او پای راست نداشت! به دردش نمیخورد. خندهاش گرفت.
پسرک لنگه چکمه را گذاشته بود کنارش. فکر میکرد چه کارش کند. نمکفروش دورهگردی، با چهارچرخهاش از کوچه میگذشت.
نمکفروش دمپایی و چکمه لاستیکی پاره پوره میگرفت و به جایش نمک میداد.
پسرک لنگه چکمه را داد به او: «نمکی» چکمه را نگاه کرد و گفت: «این که خیلی نو است. لنگه دیگرش کجاست؟»
ـ لنگه دیگرش گم شده. مال دختر همسایه روبرویی است. هر چه گشته پیدایش نکرده.
نمکی لنگه چکمه را گرفت و گذاشت توی چهار چرخهاش؛ روی چکمهها و دمپایی پارههایی که از خانهها گرفته بود.
کارخانه «دمپاییسازی» توی همان محله بود. نمکی گویی دمپایی پاره و چکمههای کهنه را برد توی کارخانه بفروشد. لنگه چکمه لیلا هم قاتی آنها بود. وقتی خواست گونی را کنار کارگاه خالی کند نگاهش به سبدی افتاد که بغل آسیا بود. لنگه دیگر چکمه را آنجا دید. آماده بود که بیندازنش توی آسیا؛ خردش کنند.
نمکی لنگه چکمه را که توی گونی بود، برداشت و رفت سراغ آن یکی لنگه. خوب لنگههای چکمه را نگاه کرد. کنار هم گذاشت. لبخندی زد و پیش خود گفت: پیدا شد! حالا شدند جفت».
کارگر کارخانه، نمکی را نگاه کرد و گفت:
ـ چی را نگاه میکنی؟
ـ چکمه را. لنگهاش پیدا شد.
کارگر گفت:
ـ صاحبش را میشناسی؟
بله، مال بچهای است که خانهشان توی یکی از کوچههای بالایی است.
نمکی چکمهها را آورد پیش پسرک.
پسرک جفت چکمه را برد درِ خانه لیلا. در زد. لیلا آمد دَم در. پسرک چکمهها را داد به او، وگفت:
ـ دیدی لنگه چکمهات پیدا شد!
لیلا خوشحال شد. از بس خوشحال بود نپرسید که لنگهاش کجا بوده و چه جوری پیدا شده. دوید توی خانه، صدایش را بلند کرد: «مریم، مریم، چکمههایم پیدا شد. چکمههایم پیدا شد».
و برگشت درِ خانه را نگاه کرد. پسرک رفته بود.
© China Radio International.CRI. All Rights Reserved. 16A Shijingshan Road, Beijing, China. 100040 |