![]() |
![]() |
|||
![]() |
|
![]() |
||
![]() |
||
![]() |
||
|
||
![]() |
||
![]() |
GMT+08:00 || 2013-07-23 16:00:39 cri | ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
اتوبوس دور میدانی پیچید. شاگرد راننده داد زد:
میدان احمدی!
اتوبوس ایستاد.
چـُرت مادر پرید. هر چه کرد نتوانست لیلا را بیدار کند. اتوبوس میخواست راه بیفتد. مادر، لیلا را بغل کرد و زود پیاده شد. رفت تو پیادهرو. اتوبوس رفت. لیلا هنوز بیدار نشده بود. تو بغل مادرش بود.
مادر رفت تو کوچه. کوچه دراز و پیچ در پیچ بود. مادر به نفس نفس افتاد؛ خسته بود. میخواست لیلا را بیدار کند. اما، دلش نیامد. هر جور بود خودش را به خانه رساند. توی درگاه اتاق، خواست چکمههای لیلا را در بیاورد که دید لنگه چکمه نیست! زود لیلا را خواباند گوشه اتاق و برگشت تو کوچه. کوچه را، گـُله به گـُله، گشت. آمد تو پیادهرو. آمد تو ایستگاه اتوبوس. اتوبوس رفته بود. لنگه چکمه را ندید. برگشت.
از شب خیلی گذشته بود. مادر رختخواب را انداخت. لنگه چکمه کنار اتاق بود. مادر از فکر لنگه چکمه بیرون نمیرفت. فکر کرد که: اگر لیلا بیدار شود، و بفهمد که لنگه چکمهاش گم شده، چه کار میکند.
آخر شب، وقتی شاگرد راننده داشت اتوبوس را تمیز میکرد و زیر صندلیها را جارو میکشید، لنگه چکمه را پیدا کرد. خواست بیندازش بیرون. حیفش آمد. فکر کرد چکمه مال بچهای است، که تازه برایش خریدهاند. چکمه نو و نو بود. دلش میخواست بچه را پیدا کند و لنگه چکمهاش را بدهد. اما، بچه را نمیشناخت ـ روزی هزار تا بچه با پدرو مادرشان توی اتوبوس سوار میشوند و پیاده میشوند. از کجا بداند که لنگه چکمه مال کدام بچه است؟ ـ
شاگرد راننده، لنگه چکمه را داد به بلیت فروش.
بلیت فروش لنگه چکمه را گذاشت پشت شیشه دکهاش، که وقتی مسافرها میآیند بلیت بخرند آن را ببیند. شاید صاحبش پیدا شود.
روز بعد، مادر صبح خیلی زود بیدار شد. دست نماز گرفت. نماز خواند. سفارش لیلا را به همسایه کرد. داستان گم شدن لنگه چکمه را گفت و از خانه بیرون رفت.
هوا کم کم روشن شد. مادر باز کوچه را گشت و توی جوی پیادهرو را نگاه کرد لنگه چکمه را ندید. داشت دیرش میشد. تو ایستگاه اتوبوس ایستاد. اتوبوس آمد. سوار شد و رفت سر کارش.
صبح، اول مریم بیدارشد. رفت سراغ لیلا. لیلا توی اتاقشان خواب خواب بود. مریم لنگه چکمه را گوشه اتاق دید. آن را برداشت. نگاهش کرد. لیلا را بیدار کرد:
ـ لیلا، بلند شو. روز شده.
لیلا بیدار شد. چشمهایش را مالید. مریم گفت:
چه چکمه قشنگی! خیلی خوشگل است.
لیلا گفت :
ـ مادرم برایم خریده.
ـ لنگهاش کو؟
ـ نمیدانم.
مریم و لیلا دنبال لنگه چکمه گشتند. اتاق را زیر و رو کردند. مادر مریم ازتوی حیاط صدایش را بلند کرد:
ـ چرا اتاق را به به هم میریزید؟ بیایید بیرون.
مریم گفت :
ـ داریم دنبال لنگه چکمه لیلا میگردیم.
مادر گفت :
ـ بیخود نگردید. لنگهاش، دیشب، تو کوچه گم شده. وقتی لیلا خواب بوده از پایش افتاده.
ـ لیلا گریهاش گرفت. لنگه چکمه را بغل کرد و رفت تو حیاط. گوشهای نشست و هقهق گریه کرد.
مریم، آهسته، به لیلا گفت:
ـ بیا با هم برویم کوچه را بگردیم، پیدایش کنیم.
لیلا و مریم از در خانه بیرون رفتند. مریم به مادرش نگفت که کجا میروند. توی کوچه رفتند و رفتند. رسیدند به خیابان. مریم گفت:
شاید چکمهات توی خیابان افتاده باشد.
پیادهرو راگرفتند و با هم حرف زدند. زمین را نگاه کردند ورفتند.
مادر مریم که دید لیلا و مریم توی خانه نیستند، دلواپس شد. چادرش را انداخت سرش و آمد توی کوچه. به هر کس میرسید میگفت که «دو دخترکوچولو را ندیدهای که توی این کوچه بروند؟»
بعضیها میگفتند که آنها را ندیدهاند، و چند نفری هم گفتند که: «از این طرف رفتند.»
لیلا و مریم رفتند و رفتند و پیادهرو را نگاه کردند. از خانه و کوچهشان خیلی دور شده بودند. پیچیدند توی خیابان باریکی. هر چه لیلا گفت: «مریم، بیا برگردیم.» مریم گوش نکرد.
عاقبت، رسیدند سر چهارراهی. نمیدانستند دیگر کجا بروند. میخواستند به خانه برگردند. ولی راه را گم کرده بودند. لیلا زد زیر گریه. مریم هم نزدیک بود گریهاش بگیرد.
پیرزنی که ازپیادهرو رد میشد، مریم و لیلا را دید. فهمید که گم شدهاند. ازشان پرسید:
ـ بچهها، خانهتان کجاست؟
بچهها نمیدانستند خانهشان کجاست. پیرزن گفت:
ـ اسم کوچهتان را میدانید؟
مریم فکر کرد و گفت:
ـ اسم... اسم کوچهمان «سروش» است. اما نمیدانیم که ازکدام طرف برویم پیرزن دست بچهها را گرفت و از این و آن نشانی کوچه «سروش» را پرسید و آنها را به طرف کوچه برد.
مادر مریم، هراسان و ناراحت توی پیادهرو میدوید و همه جا را نگاه میکرد چشمش افتاد به بچهها، که همراه پیرزنی داشتند از روبرو میآمدند. مادر خوشحال شد و از پیرزن تشکر کرد. با لیلا و مریم دعوا کرد که چرا بیاجازه از خانه بیرون رفتهاند.
بلیت فروش که دید چند روز گذشته است و کسی سراغ چکمه نیامده، چکمه را برداشت و گذاشت بیرون دکه. تکیهاش داد به دیوار روبرو، که بیشتر جلوی چشم باشد.
آدمها میآمدند و میرفتند. لنگه چکمه را نگاه میکردند، با خود میگفتند «آیا این لنگه چکمه مال کدام بچه است، که گمش کرده و حالا دنبالش میگردد.»
لیلا، روزها، یک لنگه چکمه را میپوشید و یک لنگه دمپایی. گاهی هم مریم لنگه چکمه را میپوشید، که بگومگویشان میشد و با هم قهر میکردند.
هر وقت که مادر لیلا به خانه میآمد، لیلا میدوید جلویش و میگفت:
ـ مادر، لنگه چکمه را پیدا نکردی؟
ـ نه، مادر. برایت یک جفت چکمه دیگر میخرم.
کِی میخری؟
ـ یک روز که بیکار باشم و پول داشته باشم.
- وقتی که چکمه را خریدی، من همانجا نمیپوشمشان. خواب هم نمیروم که لنگهاش را گم کنم.
لیلا آن قدر لنگه چکمهاش را به این طرف و آن طرف برده بود. سر آن با مریم و بچههای همسایه بگومگو کرده بود که مادرها ـ مادر لیلا و مادر مریم ـ از دست آن به تنگ آمدند. میخواستند بیندازنش بیرون. اما، حیفشان میآمد. چکمه نوی نو بود.
بلیت فروش، هر وقت تنها میشد، لنگه چکمه را نگاه میکرد. خدا خدا میکرد که یک روز صاحبش پیدا شود. و هر شب، که میخواست دکهاش را ببندد و برود خانهاش، لنگه چکمه را برمیداشت و میگذاشت توی دکه.
یک شب، یادش رفت که لنگه چکمه را بگذارد توی دکه. لنگه چکمه، شب، کنار دیوار ماند.
صبح زود، رفتگر محله داشت پیادهرو را جارو میکرد. لنگه چکمه را دید. نگاهش کرد. برش داشت و زیرش را جارو کرد. باز گذاشتش سر جایش. فهمید که لنگه چکمه مال بچهای است که آن را گم کرده. آرزو کرد که صاحب چکمه پیدا شود.
پسرکی شیطان و بازیگوش از پیادهرو رد میشد، از مدرسه میآمد، دلش میخواست توپ داشته باشد. همه چیز را به جای توپ میگرفت. هر چه را سر راهش میدید با لگد میزد و چند قدم میبرد؛ قوطی مقوایی، سنگ، پوست میوه، تا رسید به لنگه چکمه. نگاهش کرد، و محکم لگد زد زیرش. با آن بازی کرد و بُرد و برد. در یکی از این پا زدنها، لنگه چکمه رفت و افتاد توی جوی آبی که پر از آشغال بود. پسرک سرش را پایین انداخت و رفت.
آب چکمه را بُرد. چکمه به آشغالها گیر کرد. جلوی آب را گرفت. آب بالا آمد. آمد توی خیابان و پیادهرو را گرفت، مردم وقتی از پیادهرو رد میشدند. کفشهایشان خیس میشد و زیرلب قـُر میزدند و بد میگفتند.
رفتگر محله داشت آشغالها را از توی جو درمیآورد، که راه آب بازشود. لنگه چکمه را دید. فکر کرد که آن را دیده. کم کم یادش آمد که چکمه، صبح، کنار دیوار، بالای خیابان بوده.
رفتگر چکمه را زیر شیر آب گرفت. پاکش کرد. بُرد، به دیوارمسجد تکیهاش داد تا صاحبش پیدا شود.
لنگه چکمه به دیوار مسجد تکیه داشت. هر که رد میشد آن را میدید. دعا میکرد که صاحبش پیدا شود.
لنگه چکمه به دیوار مسجد تکیه داشت، همان جور بیصاحب مانده بود. باد و باران تندی آمد و انداختش روی زمین.
چکمه گِلی و کثیف شده بود. بچهها زیرش لگد میزدند و با آن بازی میکردند. یکی از بچهها، که دید لنگه چکمه صاحبی ندارد، برش داشت. بردش خانه، و داد به برادرش. برادرش توی کارخانه «دمپاییسازی» کار میکرد. توی کارخانه، دمپاییهای پاره و چکمههای لاستیکی کهنه را میریختند توی آسیا. خردشان میکردند. آبشان میکردند و میریختند توی قالب، و دمپایی و چکمه نو میساختند.
© China Radio International.CRI. All Rights Reserved. 16A Shijingshan Road, Beijing, China. 100040 |