![]() |
![]() |
|||
![]() |
|
![]() |
||
![]() |
||
![]() |
||
|
||
![]() |
||
![]() |
GMT+08:00 || 2013-07-16 18:32:20 cri | ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
20130716故事
|
هوشنگ مرادی کرمانی
مادر لیلا، روزها، لیلا را میگذاشت پیش همسایه و میرفت سر کار. او توی کارگاه خیاطی کار میکرد. لیلا با دختر همسایه بازی میکرد. اسم دختر همسایه مریم بود.
لیلا و مادرش در یکی از اتاق های خانه مریم زندگی میکردند. لیلا پنج سال داشت و مریم یک سال از او بزرگ تر بود.
یک روز، عموی مریم برایش عروسکی آورد. آن روز، لیلا و مریم با آن خیلی بازی کردند. عروسک همهاش پیش لیلا بود. لیلا دلش میخواست عروسک مال خودش باشد. اما، مریم میگفت:
ـ هر چه دلت میخواهد با آن بازی کن. ولی، عروسک مال من است.
لیلا ناراحت شد. غروب که مادرش آمد، دوید جلویش و گفت:
ـ مادر، مادر، من عروسک میخواهم. عروسکی مثل عروسک مریم. برایم میخری؟
مادر گفت:
ـ نه، نمیخرم.
لیلا گفت :
ـ چرا نمیخری؟
ـ برای این که تو دختر خوبی نیستی.
ـ من دختر خوبی هستم، مادر.
ـ اگر دختر خوبی هستی، چرا چشمت به هر چیزی میافتد، میگویی: من آن را میخواهم؟
ـ خودت گفتی، اگر دختر خوب و حرفشنویی باشی یک چیز خوب برایت میخرم. خوب، حالا برایم عروسک بخر، عروسکی مثل این.
من که نگفتم برایت عروسک میخرم.
ـ پس میخواهی برایم چه بخری؟
ـ برایت چیزی میخرم که هم خیلی به دردت میخورد و هم خیلی ازش خوشت میآید.
ـ مثلاً چی؟
چکمه.
چکمه؟
بله «چکمه». یک جفت چکمه خوب و خوشگل که زمستان، توی هوای سرد، توی برف و باران میپوشی. پایت گرم گرم میشود. میتوانی با آن بدوی و بازی کنی. به مدرسهات بروی. عروسک فقط اسباب بازی است و هیچکدام از این کارها را نمیکند.
لیلا قبول کرد که مادرش، به جای عروسک، برایش چکمه بخرد. اما، نمیتوانست صبر کند. گوشه چادر مادر را گرفت که:
ـ باید همین حالا برویم و برایم چکمه بخری.
مادر گفت:
ـ من حالا خستهام، یک روزتعطیل که سر کار نرفتم، با هم میرویم و چکمه میخریم. لیلا به گریه افتاد. هق هق کرد و نق زد. مادر اوقاتش تلخ شد و گفت:
ـ اگر بخواهی حرف گوش نکنی ومرا اذیت کنی، هیچوقت برایت چکمه نمیخرم. وقتی میگویم تو دختر خوب و حرفشنویی نیستی، قبول کن.
لیلا و مادرش خیلی با هم حرف زدند، و لیلا راضی شد که روز بعد با هم بروند و چکمه بخرند.
روز بعد، مادر زود به خانه آمد. لیلا توی درگاه اتاقشان نشسته بود و چشمش به در خانه بود. مادر را که دید، خوشحال شد. دوید جلویش و پاهای او را بغل گرفت:
ـ برویم مادر، برویم چکمه بخریم.
مادر دست لیلا را گرفت، رفتند توی خیابان. از این خیابان به آن خیابان رفتند، تا رسیدند به خیابانی که چند دکان کفشدوزی،هم، داشت.
لیلا و مادرش دَم دکانها میایستادند، و کفشهای پشت شیشهها را نگاه میکردند. هنوز پاییز بود و کفشهای تابستانی را میشد از پشت شیشهها دید. چکمه و کفش زمستانی هم بود.
لیلا دلش میخواست، اولین چکمههایی را که دید، بخرند. از همه چکمهها خوشش میآمد و میترسید جای دیگر چکمه نباشد، اما، مادر گفت:
ـ توی دکانها چکمه فراوان است و باید بگردند تا چکمه خوب و خوشگلی پیدا کنند. عجله فایدهای ندارد.
خیلی راه رفتند. از این خیابان به آن خیابان، از این دکان به آن دکان. اما، هنوز چکمهای که مادر بتواند پسند کند، پیدا نشده بود. لیلا گرسنهاش شده بود. مادر هم همین طور.
مادر یک خرده «کیک یزدی» خرید. با هم خوردند.
لیلا جلوجلو رفت و پشت شیشه دکانی یک جفت چکمه دید. انتظار کشید تا مادر برسد. مادر آمد. از چکمهها خوشش آمد. راضی شد که آنها را بخرد. چکمهها نخودی خوشرنگ بودند.
لیلا چکمهها را پوشید. راحت به پایش رفتند. مادر گفت:
ـ راه برو.
لیلا راه رفت. با ترس و خوشحالی راه میرفت. حیفش میآمد چکمهها را روی زمین بگذارد. مادر گفت:
ـ پاهایت راحت است؟
لیلا گفت:
بله، راحت است.
فروشنده گفت :
مبارک باشد.
لیلا گفت:
فقط، یک خرده گشاد هستند. پاهایم تویشان لق لق میکند.
فروشنده خندید. مادر گفت:
ـ گشاد نیستند. زمستان جوراب پشمی کلفت میپوشی، باید برای جورابها هم جا باشد. اگر چکمه تنگ باشد، وقتی که میخواهی مدرسه بروی به پایت نمیروند، و باید بیندازیشان دور. پایت تند تند بزرگ میشود.
مادر پول چکمهها را داد. فروشنده خواست آنها را بگذارد توی جعبهای. ولی، لیلا نمیخواست چکمهها را بکند. میخواست با آنها برود خانه. هرچه مادرش گفت: «موقعی که هوا سرد شد، بپوش» زیر بار نرفت. میخواست بزند زیر گریه. فروشنده گفت:
ـ بگذار با همینها برود خانه، و دلش خوش باشد. دمپاییهایش را میگذارم تو جعبه.
مادر راضی شد. لیلا دمپاییهایش را، که توی جعبه بود، بغل گرفت و راه افتاد. خوشحال بود. مادر هم خوشحال بود. لیلا جلوجلو میرفت. راه که میرفت، پاهایش توی چکمهها لق لق میکرد، و صدا میداد. لیلا چند قدم که میرفت میایستاد و چکمهها را نگاه میکرد. دلش میخواست زودتر به خانه بروند و چکمهها را نشان مریم بدهد.
هوا تاریک شده بود. مادر خیلی خسته شده بود. سرش درد گرفته بود. گفت:
ـ حالا برویم اتوبوس سوار شویم.
لیلا و مادرش توی ایستگاه اتوبوس ایستادند. اتوبوس که آمد سوار شدند. اتوبوس آرام آرام میرفت. خیابان شلوغ بود. شب شده بود. چراغ دکانهای دو طرف خیابان، روشن بود. اتوبوس از نفس آدمها گرم شده بود. لیلا سرش را گذاشته بود روی سینه مادرش. چشم از چکمههایش برنمیداشت. اتوبوس مثل گهواره میجنبید و یواش یواش، از میان ماشینها، میرفت. پلکهای لیلا، نرم نرمک، سنگین شد و خواب رفت. صدای شاگرد راننده آمد:
ـ ایستگاه پل!
اتوبوس ایستاد.
© China Radio International.CRI. All Rights Reserved. 16A Shijingshan Road, Beijing, China. 100040 |