![]() |
![]() |
|||
![]() |
|
![]() |
||
![]() |
||
![]() |
||
|
||
![]() |
||
![]() |
GMT+08:00 || 2013-07-02 19:43:12 cri | ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
روی خودم نیاوردم، سلامعلیک کردم و رفتم تو، از هشتی گذشتم، توی حیاط، بچهها که تازه از خواب بیدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو میشستند، پاشدند و نگام کردند. من نشستم کنار دیوار و بقچهمو پهلوی خودم گذاشتم و همونجا موندم.
عزیز خانوم دوباره پرسید: «راس راسی خانومبزرگ، مگه نرفته بودی؟»
گفتم: «چرا ننه جون، رفته بودم، اما دوباره برگشتم.»
عزیز خانوم گفت: «حالا که میخواستی بری و برگردی، چرا اصلا رفتی؟ میموندی اینجا و خیال مارم راحت میکردی.»
خندیدم و گفتم: «حالا برگشتم که خیالتون راحت بشه، اما ننه، این دفعه بیخودی نیومدم، واسه کار واجبی اومدم.»
بچهها اومدند و دورهام کردند و عزیز خانوم که رفتهرفته سگرمههاش توهم میرفت، کنار باغچه نشست و پرسید: «کار دیگهات چیه؟»
گفتم: «اومدم واسه خودم یهوجب خاک بخرم، خوابشو دیدم که رفتنیام.»
عزیز خانوم جابهجا شد و گفت: «تو که آه در بساط نداشتی، حالا چهجوری میخوای جا بخری؟»
گفتم: «یهجوری ترتیبشو دادم.» و به بقچهام اشاره کردم.
عزیز خانوم عصبانی شد و گفت: «حالا که پول داری پس چرا هی میای اینجا و سید بیچاره رو تیغ میزنی؟ بدبخت از صبح تا شام دوندگی میکنه، جون میکنه و وسعش نمیرسه که شکم بچههاشو سیر بکنه، تو هم که ولکنش نیستی، هی میری و هی میای و هر دفعه یهچیزی ازش میگیری.»
بربر زلزد تو چشام که جوابشو بدم و منم که بهم برخورده بود، جوابشو ندادم. عزیزه غرولندکنان از پلهها رفت بالا و بچههام با عجله پشت سرش، انگار میترسیدند که من بلایی سرشون بیارم. اما من همونجا کنار دیوار بودم که نفهمیدم چطور شد خواب رفتم. تو خواب دیدم که سید از دکان برگشته و با عزیزه زیر درخت ایستاده حرف منو میزنه، عزیزه غرغرش در اومده و هی خط و نشان میکشه که اگر سید جوابم نکنه خودش میدونه چه بلایی سرم بیاره. از خواب پریدم و دیدم راسیراسی سید اومده و تو هشتی، بلندبلند با زنش حرف میزنه. سید میگفت: «آخه چهکارش کنم، در مسجده، نه کندنیه، نه سوزوندنی، تو یه راه نشونم بده، ببینم چهکارش میتونم بکنم.»
عزیز خانوم گفت: «من نمیدونم که چهکارش بکنی، با بوق و کرنا به همه عالم و آدم گفته که یه پاپاسی تو بساطش نیس، حالا اومده واسه خودش جا بخره، لابد وادیالسلام و اینا رو پسند نمیکنه، میخواد تو خاک فرج باشه. حالا که اینهمه پول داره، چرا ولکن تو نیس؟ چرا نمیره پیش اونای دیگه؟ این همه پسر و دختر داره، چون تو از همه پخمهتر و بیچارهتری اومده وبال گردنت شده؟ سید عبدالله، سید مرتضی، جواد آقا، سید علی، اون یکیا، صفیه، حوریه، امینه آغا و اون همه داماد پولدار، چرا فقط ریش تو را چسبیده؟»
سید کمی صبر کرد و گفت: «من که عاجز شدم، خودت هر کاری دلت میخواد بکن، اما یهکاری نکن که خدا رو خوش نیاد، هرچی باشه مادرمه.»
از هشتی اومدند بیرون و من چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم. سید از پلهها رفت بالا و بعد همانطور بی سر و صدا اومد پایین و از خانه رفت بیرون. من یه تیکه نون از بقچهم درآوردم و خوردم و همونجا دراز کشیدم و خوابیدم. شبش تو ماشین آنقدر تکون خورده بودم که نمیتونستم سرپا وایسم. چشممو که باز کردم، هوا تاریک شده بود و تو اتاق چراغ روشن بود. چند دفعه سرفه کردم و بعد رفتم کنار حوض، آبو بهم زدم، هیشکی بیرون نیومد، پلهها رو رفتم بالا و دیدم عزیز خانوم و بچهها دور سفره نشستهاند و شام میخورند، سید هنوز نیومده بود، توی دهلیز منتظر شدم، شام که تمام شد، سرمو بردم تو و گفتم: «عزیز خانوم، عزیز خانوم جون.»
ماهرخ دختر بزرگ اسدالله از جا پرید و جیغ کشید، همه بلند شدند، عزیز خانوم فتیله چراغو کشید بالا و گفت: «چهکار میکنی عفریته؟ میخوای بچههام زهرهترک بشن؟»
پس پس رفتم و گفتم: «میخواستم ببینم سید نیومده؟»
عزیز خانوم گفت: «مگه کوری، چشم نداری و نمیبینی که نیومده؟ امشب اصلا خونه نمیاد.»
گفتم: «کجا رفته؟»
دست و پاشو تکان داد و گفت: «من چه میدونم کدوم جهنمی رفته.»
گفتم: «پس من کجا بخوابم؟»
گفت: «رو سر من، من چه میدونم کجا بخوابی، بچههامو هوایی نکن و هرجا که میخوای بگیر بخواب.»
همونجا تو دهلیز دراز کشیدم و خواب رفتم. صبح پا شدم، میدونستم که عزیزه چشم دیدن منو نداره. این بود که تا نماز خوندم پا شدم از خونه اومدم بیرون و رفتم حرم. اول حضرت معصومه را زیارت کردم و بعد بیرون در بزرگ حرم، چارزانو نشستم و صورتمو پوشوندم و دستمو دراز کردم طرف اونایی که برای زیارت خانوم میاومدند. آفتاب پهن شده بود که پاشدم و پولامو جمع کردم و گوشه بقچه گره زدم و راه افتادم. نزدیکیای ظهر، دوباره اومدم خونه سید اسدالله. واسه بچهها خروسقندی و سوهان گرفته بودم، در که زدم ماهرخ اومد، درو نیمهباز کرد و تا منو دید فوری درو بست و رفت. من باز در زدم، زن غریبهای اومد و گفت: «سید اسدالله سه ماه آزگاره که از این خونه رفته.»
گفتم: «کجا رفته؟ دیشب که اینجا بود.»
زن گفت: «نمیدونم کجا رفته، من چه میدونم کجا رفته.»
© China Radio International.CRI. All Rights Reserved. 16A Shijingshan Road, Beijing, China. 100040 |