![]() |
![]() |
|||
![]() |
|
![]() |
||
![]() |
||
![]() |
||
|
||
![]() |
||
![]() |
GMT+08:00 || 2013-06-25 15:27:32 cri | ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
"بیا شانست گفت که این بابا توزرد از آب درآمد. این دفعه خل بازی دربیاوری اخراجی."
آقا ولی پیشبند را باز کرد و به کارگر داد. عینکش را برداشت و چند کف دست آب از شیر ظرفشویی زد به صورتش، و به کارگری نگاه کرد که حالا داشت ساعت و انگشتری طلایش را به کارگر دیگر میسپرد. من هم لحظهای خیرهی دماغ نوکتیز و چشمهای ریز و سرخ کارگر شدم که عجیب شبیه خروس لاری و جنگنده بود.
هر سه بیرون آمدیم. کاشفی به کارگر اشاره کرد که شروع بکند، و او خروسی را از گردن گرفت و چاقو را زیر غبغبش کشید. به کاشفی نگاه کرد. وقتی چشمهای منتظر او را دید، تنهی خروس را انداخت زیر پیشخان و سرش را پرت کرد طرف شیشهی پنجره و قاه قاه خندید.
کاشفی: "یادش به خیر. زعیم هم گاهی یادش میرفت که نباید سر را از تن جدا کند. اولین بار از شدت هیجان سر مرغ را پرت کرد رو به سقف و یک لامپ را شکست."
مثل کسی که خاطرهای را بازگو میکند، ادامه داد:
"من خوشم نمیآمد، اما وقتی میخواند، صداش توی این دره میپیچید. کارگرها دست از کار میکشیدند. طفلک این آخریها ساکت شده بود. نباید سر به سرش میگذاشتند. این سرکارگر پدرسوخته زن و بچهاش را خیلی اذیت کرد ... خب دارد غروب میشود."
رفت توی سالن و خروس سربریده را که جدا از بقیه افتاده بود، توی کیسهی نایلونی گذاشت و بیرون آورد. داد دست آقا ولی و گفت که میهمانش باشد. آقا ولی قبول نمیکرد، با اصرار کاشفی پذیرفت ... نرمه باد هنوز میوزید. گاومیشها ماغ میکشیدند و سکوت سنگین انتهای باغ و دیوارهای بلند دالبر دالبر را میشکستند. خروسی که بیوقت میخواند، گاهی صدایش میبرید. چند شاخهی درخت، مثل ماری خشکیده، زیر پای ما لغزیده و خرد شد. همان بو که قبلا میآمد، دماغ را میآزرد. کارگری بوقلمونها را به طرف قفسهای مخصوص میبرد. بوقلمونی از دست او میگریخت. نور چراغ از پنجرهی سالنها سوسو میزد. لامپ پرنوری که بالای حوض آویزان بود، چشمک میزد. سرکارگر میان عدهای از کارگرها به کاپوت ماشین کاشفی تکیه داده بود و با هیجان چیزی را تعریف میکرد.
کاشفی گفت: "بگو حقوق باشد برای هفتهی بعد."
به آقا ولی گفتم: "بیا شام مهمان ما باش."
گفت: "هان؟ آهان ... نمکپروردهایم. اگر داری یک سیگار بهام بده."
سیگار را آتش زدم و پرسیدم که چرا تو فکر است.
گفت: "فعلا به کارمندهای اداره نگو که کار گرفتم."
کاشفی گفت: "برو بپرس ببین با کدام یکی از کارگرها هممسیر هستی. بعضیها ماشین دارند."
ماه در استخر ریز ریز شده بود و مل برادههای نقره روی هم میلغزید. سر ستونها و کنگرههای عمارت اربابی همچنان سنگین و خاموش مینمود. نزدیک دروازهی باغ، کاشفی بوق زد. سگ پارس کرد و نعمتالله از پشت پردهی جلو اتاقش بیرون آمد. دمپایی صورتی زنانه پاش بود و از عاطفه خبری نبود.
کاشفی گفت: "فردا اول وقت بیا پیشم ببینم چه مرگت شده."
همین که از در باغ آمدیم بیرون، برگشتم یک بار دیگر آقا ولی را ببینم. عینکش را برداشته بود و دنبال ماشین میدوید ...
© China Radio International.CRI. All Rights Reserved. 16A Shijingshan Road, Beijing, China. 100040 |