![]() |
![]() |
|||
![]() |
|
![]() |
||
![]() |
||
![]() |
||
|
||
![]() |
||
![]() |
GMT+08:00 || 2013-06-18 18:32:53 cri | ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
20130618故事
|
محمد محمدعلی
مرغها و خروسها روی کف صاف و سیمانی سالن، از سر و کول هم بالا میرفتند. گوشه و کنار، دانههایی بود که بخورند. و آبدانهای قراضهای که از جدارهاش بالا بروند.
کاشفی گفت: "دارد دیر میشود. چکمهها را بپوش، دست به کار شو. روپوشِ کار به آن میخ گوشهی سالنست. چاقو هم کنار بشکهی آب ... آن هم قیف مخصوص. بردار برو لب چالهی فاضلاب. تا مشغول بشوی کارگرهای پَرکن و شکمخالیکن هم پیداشان میشود."
چکمهها بلند و خونی بود. آقا ولی که پوشید تا بالای زانویش رسید. آستین پیراهنش را بالا زد و از وسط مرغها و خروسها به آن طرف سالن رفت. بند روپوش چرمی مشکی را به گردن انداخت، و نخ دو طرف را به پشت کمرش گره زد و آمد جلوی ما ایستاد. خواستم بخندم که به ابروهایش چین افتاد. نوک چاقوی دسته شاخی را آرام آرام به لبهی چکمهاش میزد:
"پس قسمت این بوده که مِن بعد، روزی ما قاطی گه مرغها باشد؟"
کاشفی گفت: "ما بیرون هستیم. مواظب باش زخمیشان نکنی. درست یک بند انگشت زیر غبغب."
دست مرا کشید و برد بیرون. کارگرها با لباسکارهای سورمهای، از کنار ما گذشتند و توی سالن رفتند.
کاشفی گفت: "من هیچوقت از نزدیک نگاه نمیکنم. دلم ریش میشود. سر و صدایی که راه میاندازند، اعصابم را خطخطی میکند. کار خیلی مشکلیست که فقط به درد صفرکیلومترها میخورد. آقا ولی خوبست اگر قبول کند."
پشت به پنجره ایستاد و پیپش را کبریت کشید. به دار و درخت و به منظرهی رو به رو نگاه میکرد ... آقا ولی وسط سالن، تیغهی براق چاقو را آرام آرام و ریز به پشت ناخنش میکشید.
گفتم: "این هم آدم جالبیست. پسرش شنیده میخواهم برای پدرش کار پیدا کنم، فوری نامه نوشته که اگر قصد کمک به پدرم را دارید، بگذارید خودش انتخاب کند، والا دلخور میشود. بعد مَثَل زده که چون دوست ندارد توی اداره کار کند، مرتب به مادرش غر میزند و به روح پدر او فحش میدهد."
کاشفی برگشت رو به پنجره:
"خیلی از مردم چون امکانات ندارند، سر جای خودشان نیستند. نگاه کن، مردی با این هیکل باید مستخدم اداره باشد؟ فیزیک بدنش جان میدهد برای سلاخی."
یکی از کارگرها شعلهی زیر بشکهی آب و دستگاه پرکنی را تنظیم میکرد. کاشفی زد به شیشه و اشاره کرد به آقا ولی که شروع کند، و او اولین مرغی را گرفت که نزدیکش بود. تا راست شکمش بالا آورد. بال بال زدن و صدای قدقدش را با خشونت خواباند. قوس دو کتف و سر شاهپرهایش را میزان کرد و زیر پای چپش گذاشت. کاکل مرغ را گرفت و سرش را لبهی چاهک خم کرد. منتظر بودم مثل مرغفروش محله، چاقو را افقی بکشد، و بعد، لاشه را که در خون دست و پا میزند، با سر بیندازد توی ظرف قیفمانندی که ته باریکش به لبهی فاضلاب میرسید. بعد یکی از کارگرها مرغ را بردارد و توی بشکهی آب جوش فرو بکند. داغ داع و آبچکان بگذارد روی دستگاهی که پروانههاش به سرعت دور خود میچرخند. کارگر دیگری هم تودلیهای مرغ را بشوید و خیسخیس بگذارد توی کیسهی نایلونی که حالا چندتایش را آماده کرده بودند ...
همه به آقا ولی چشم دوخته بودیم، و او بالای سر مرغ خم شده بود. چاقو را گذاشته بود یک بند انگشت زیر غبغب و نگاهش میکرد. کجاها بود و چهها میدید، خدا میداند.
کاشفی گفت: "چرا اینقدر لفتش میدهد؟"
هر دو رفتیم بالای سر آقا ولی، و او انگار که از خواب بیدار شده باشد، لبخندی زد و مرغ را رها کرد. مرغ از پیش پایش جست زد و با قدقد بلند پر کشید به طرف انتهای سالن. خروسی زد زیر آواز و به طرفش دوید.
آقا ولی گفت: "هنوز دستم به فرمان نیست. شاید از فردا صبح شروع کنم."
© China Radio International.CRI. All Rights Reserved. 16A Shijingshan Road, Beijing, China. 100040 |