![]() |
![]() |
|||
![]() |
|
![]() |
||
![]() |
||
![]() |
||
|
||
![]() |
||
![]() |
GMT+08:00 || 2013-06-04 18:05:18 cri | ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
20130604故事
|
محمد محمدعلی
ما که نزدیک شدیم، کلاغها به طرف بلندترین شاخههای درختها پریدند. به منقار یکیشان چیزی چسبیده بود که با نشستن روی شاخه، افتاد. پیش از مان چند موش خاکستری بزرگ به محل رسیده بودند. کفل و پوزهی خونآلودشان به تندی میجنبید. دمهاشان رو به بالا بود و چیزی را میجویدند. با دیدن ما، با اکراه کنار کشیدند. انگار که گوشه و کنار منتظر هستند تا ما رد بشویم و دوباره برگردند. جلو ما، گردن مرغی بود تازه ولی خاکآلود که بیشتر گوشتش جویده شده بود. پشت کپهی ماسه و گوشماهی، چند قطعهی دیگرِ گوشت از زیر خاک بیرون افتاده بود. کاشفی پیپش را روشن کرد:
"میبینی آقا ولی، این کارگرهای بیانضباط، آنقدر زمین را چال نکردهاند که جک و جانورها نتوانند نوک بزنند. چارهای هم نیست. باید صبر کرد تا تنورهای مخصوص تعمیر شود. ولی نباید با نیامدن یک کارگر، گوشتهای قابل مصرف به این روز بیفتد. باید به هر قیمت که شده رساند به محتاجش. وقتی ما ته سفره را میتکانیم برای مرغها، یا یک بند انگشت نان را از زمین برمیداریم و روی چشم میگذاریم، معنیاش جلوگیری از اسرافست."
آقا ولی خندید: "این شکم من از حیف حیفهایی که سر سفرهی غذا میگویم اینقدر بزرگ شده. هی زن و بچهها نخوردند و من گفتم حیفست و خوردم."
آن طرفِ نارون، دو گاومیش با شاخهای برگشته و سرهای خمشده به جلو، علف میچریدند. یکیشان که گاهی ماغ میکشید، یکباره دستهایش را بلند کرد و روی کمر آن دیگری گذاشت.
کاشفی گفت: "قدیم اینجا گاوداری مجهزی هم داشته. آقا شجاع تو این کارها نابغه بود. نابغهای بینالمللی که حتا از اعراب زمین میخرید و برای اسرائیلیها مرغدانی و گاوداری میساخت. این باغ، بعد از فوتش مدتی بلااستفاده ماند، تا اینکه من آمدم. من هم که هنوز فرصت نکردهام به همه جاش رسیدگی کنم. این سرکارگر و سرایدار هم با وجود سابقهای که دارند، دل نمیسوزانند. اگر از ترس سالی یکی دو ماه حقوق و مزایا نبود، تا حالا صد دفعه اخراجشان کرده بودم."
صدای بگومگوشان از پشت سر میآمد. سرکارگر همراه مرد لاغراندامی به ما رسید. مرد موقع راه رفتن کمی پاش را میکشید، و شانهاش را جلو میداد. مثل میرابها پیراهن بلند و بییقه تنش بود و یکی از پاچههای شلوارش را بالا زده بود. عاقله مردی بود آفتاب سوخته. با ریش چند روزه. سرکارگر نزدیکتر آمد:
"آقا از دست سربههوایی این نعمتالله خسته شدم. چهلتا از مرغهای تخمی را اشتباهی گذاشته تو کشتارگاه. میگویم چرا حواست را جمع نمیکنی؟ مثل سگ پاچهام را گرفته که بیا برویم پیش آقا. خب این آقا ..."
نعمتالله گفت: "آقا از این کارگرها بپرس. همه میدانند که من آدم دروغگویی نیستم. خودش گفت، این چهارتا قفس را ببر کشتارگاه. نگاه کردم دیدم گوشتی نیستند. نکردم در جا بگویم اشتباه میکنی. حالا که میپرسم چرا به ارباب ضرر میزنی؟ خودش را زده به کوچهی علی چپ. دست پیش را گرفته که پس نیفتد. با زعیم بخت برگشته هم همین جامغولکبازیها را درآورد که به آن روز افتاد."
کاشفی گفت: "خسته شدم. واقعا از دست شماها خسته شدم. چرا همیشه مثل سگ و گربه به هم میپرید؟"
نعمتالله گریهاش گرفت:
"آقا به خدا به اینجام رسیده. یک روز بیا بشین سفرهی دلم را باز کنم. اینجا هیچی سر جای خودش نیست. صد رحمت به گذشته ..."
کاشفی گفت: "حالا به جای گریه و زاری برو مرغهای تخمی را برگردان سر جاش. شما هم دو تا کارگر بفرست بالا."
برگشت به طرف آقا ولی: "بین آدم ناچارست با چه کسانی سر و کله بزند؟ تازه این یک چشمهاش بود. مردکه، سرِ چهلسالگی یک دختربچه گرفته، چند سال باهاش بغبغو کرده و حال که دیگر ... ازش برنمیآید دختره شده بلای جانش، و هیچی سر جای خودش نیست."
آقا ولی گفت: "شما خودتان صاحبکارید، میدانید که این بیچاره تقصیری ندارد. زن گرفتنش یک طرف، ولی تو کار شده مثل یک قاب دستمال آبدارخانه."
سالن کشتارگاه در پنجاه قدمی و لب خاکریز درهی سرسبزی بود که امتدادش به سالنهای مرغدانی میرسید. جای دو پنجهی خونی به بالای دیوار سیمان سفیدش نقش بسته بود. انگار که مرد بلندقدی با دستهای گشوده و پنجههای خونی، محکم زده باشد به دیوار. انگشتها از هم فاصله داشت و در فاصلهی دو پنجهی خونی، با خطی خوانا نوشته شده بود "یادت بخیر زعیم" و کنارش پرندهی کوچکی دیده میشد که با ظرافت منحنی بالش ترسیم شده بود. آقا ولی هم دید و سر تکان داد. میخواستم از احوال زعیم چیزی بپرسم و نپرسیدم، مبادا که تو ذوق آقا ولی بخورد.
© China Radio International.CRI. All Rights Reserved. 16A Shijingshan Road, Beijing, China. 100040 |