![]() |
![]() |
|||
![]() |
|
![]() |
||
![]() |
||
![]() |
||
|
||
![]() |
||
![]() |
GMT+08:00 || 2013-05-28 15:00:25 cri | ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
20130528故事
|
محمد محمدعلی
آقا ولی نگاهی ملتمسانه به من کرد. بعد چکمهای برداشت که اندازهاش نبود:
"پام نمیرود. اینها که خیلی کثیفاند."
"آن یکی را که بزرگترست بپوش. داخلش تمیزست."
آقا ولی پوشید و گشادگشاد رفت وسط مرغهایی که از سر راهش فرار میکردند.
کاشفی گفت: "آن مرغی را که تاجش شل شده و دارد چرت میزند بگیر."
آقا ولی مرغ را گرفت و آورد.
کاشفی گفت: "ببین این مرغ کم خونست. بعید نیست که انگل داشته باشد. ولی چون هنوز گوشتش فاسد نیست، حذفی سودآورست."
مرغ را گرفت و آهسته زمین گذاشت:
"به حذف کردن مثل یک کار نگاه کن. همانقدر سر ببر که احتیاج داریم. همانقدر که سفارش گرفتهایم."
برگشت به طرف من و مثل کسی که بخواهد رازی را فاش کند، آهسته گفت:
"آقا ولی، اینجا باید نه عاشق کارش باشد، نه ازش متنفر، آدم کوکی ... ربات ..."
***
صبح، وقتی که نزدیک کولر ایستاده بودیم، بعد از آن که به آقا ولی اطمینان دادم که مواظب کبوترها هستم، او خاطرهای تعریف کرد از همسایهی رو به روییاش که آن طرف حیاط، اتاقی اجاره کرده بود. دلم گرفت و تعجب کردم که چرا تا به حال به من نگفته بود. حدود دو ماه پیش، آن همسایه به خانوادهی آقا ولی سپرده بود که در غیبتش به قناریهایش آب و دانه بدهند، و آنها فراموش کرده بودند. زن آقا ولی یادش نمیآمد کلید اتاق را کجا گذاشته و ... آقا ولی در جواب همسایهی تازه از سفر آمده گفته بود: "خجالتزدهام. میشنیدم قناریها جیکجیک میکنند، ولی یادم نمیآمد چه کار باید بکنم. کاش پسرم بود، میسپردیم دستش."
***
توی سالن بعدی به توصیهی کاشفی همه چکمه پوشیدیم. رفتیم بالا سر یکی از ماشینهای جوجهکشی. کاشفی از سبدی که کنار ماشین بود، سه تا تخممرغ برداشت. گفت:
"دولت از مرغداری حمایت میکند. تازهست بخورید."
تخممرغها هنوز گرم بودند. شکستیم و من سفیده و زرده را مخلوط سر کشیدم. توی تخممرغ آقا ولی لکهی خون بود. نخورد. خم شد و به جوجهای خیره شد که تازه سر از تخم درآورده بود. جوجه با شتاب به سمت محفظهی شیشهای دستگاه میدوید.
کاشفی گفت: "رسما که وارد کار شدی، خودت معنی چیزهایی را که گفتم میفهمی. خلاصه این که باید مرغهایی را که قابلیت تخمگذاری یا گوشتی شدن دارند، شناسایی بکنی. حذفیها را هم کنار بگذاری. ما همهشان را با حلقههای رنگی پاهاشان میشناسیم. آن یکی را نگاه کن. همان خروسی که تاجی برجسته دارد، شمارهاش دویست و سی و پنجست."
آقا ولی عینکش را برداشت و با انگشت دو گوشهی چشمش را پاک کرد:
"من قبل از اینها باید به این شغلها فکر میکردم نه حالا سر پیری ..."
با دهانی نیمهباز و سینهای خالی شده از نفس، کتش را درآورد و دستش گرفت.
کاشفی گفت: "اتفاقا بد نیست از همین امروز مشغول شوی. دو روزست که برنامهی ما به هم خورده. اگر آمادهای برای دستگرمی چندتایی سر ببر. مرغهای گوشتی این هفته را تا حالا باید میفرستادیم بازار."
آقا ولی نگاهم کرد و آمد که کتش را بدهد دستم. کاشفی خندید:
"سالنش جداست. عجله نکن."
چکمهها را کندیم و بیرون آمدیم. کارگری کف کامیون را جارو میزد. چند نفر دیگر هم با قفسهای توری، مرغ و خروسها را جابهجا میکردند. همه به احترام حضور کاشفی، لحظهای دست از کار کشیدند تا ما رد شدیم. پشت کامیون فضای باز و بیشه مانندی بود، که چند جایش در کرتهای کوچک و بزرگ، سبزی و صیفی کاشته بودند. بویی میآمد. آقا ولی دماغش را جمع کرد و خاراند و من به زبان آمدم.
کاشفی گفت: "این بوها را همهی مرغدانیها دارند. هرچهقدر سبزی و صیفی میکاریم، چون محل قدیمیست باز هم بتونش بو میدهد. بوی همین خون و کثافت مرغها و خروسهاست. عادت میکنید. حالا برویم کشتارگاه."
کپهای خاک اره و پوشال سر راه بود. برگ بیشتر درختهای آن قسمت از بیآبی خشکیده بود و آشیانهی پرندهها بر شاخههای بلند چنار، لخت و بیحفاظ مینمود. لکهی ابری، مثل لحافی ضخیم از پر در آسمان بود. گاهی با نسیمی که میوزید، شاهپرهای قدیمی از قفسهای اسقاطی بیرون میریخت و معلق میشد در هوا. کمی جلوتر، چند بوقلمون و دو کلاغ، کنار کپههای ماسه و گوشماهی، میچرخیدند و به زمین نوک میزدند. بوقلمونها ماهیچههای شل و ول گردنشان را از بالای سینه تا زیر غبغب به سرعت میجنباندند.
کاشفی گفت: "آزادشان گذاشتهایم که نیرو بگیرند. گاهی تخممرغ زیرشان میگذاریم و کار یک ماشین جوجهکشی را میکنند. اینجا همه در خدمت یک هدفاند؛ تولید بیشتر هزینهی کمتر."
آقا ولی گفت: "حالا کاری به بویی که میآید نداریم. زمین اینجا، جان میدهد برای کشاورزی. حیف که دست من نیست، والا از هر وجبش طلا در میآوردم."
کاشفی گفت: "اتفاقا تو فکرش هستم. منتها کشاورزی برخلاف مرغداری برنامهریزی بلندمدت لازم دارد."
© China Radio International.CRI. All Rights Reserved. 16A Shijingshan Road, Beijing, China. 100040 |