![]() |
![]() |
|||
![]() |
|
![]() |
||
![]() |
||
![]() |
||
|
||
![]() |
||
![]() |
GMT+08:00 || 2013-05-21 18:54:01 cri | ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
20130521故事
|
آقا ولی گفت: "میبخشید زیاد پرس و جو میکنم. کار زعیم چی بود؟ مثلا به مرغها دانه میداد، یا چه کار میکرد؟"
کاشفی گفت: "ببین هر کاری معایب و محاسنی دارد. فقط نباید سرسری گرفتش. زعیم کار را بلد بود، ولی اهل افراط و تفریط بود. تو نباید مثل زعیم باشی. نوع کار طوریست که کاملا مستقلی، بقیه هم، هرکس به کار خودش مشغولست. جوجهکشی، غذا دادن، نگهداری، نظافت و بقیهی کارها، هیچکدام ربطی به کار تو ندارد. تو فقط مسئول مرغ و خروسهای حذفی هستی."
اصطلاح "حذف" را در مرغدانیها شنیده بودم. سیگاری آتش زدم و دست آقا ولی دادم. بعد صبر کردم تا صدای آژیر آمبولانسی که از باند دیگر اتوبان میرفت پایین، خاموش بشود. به کاشفی گفتم:
"گفتید مسئول حذفیها .. آقا ولی باید سر ببرد یا بگوید که سر ببرند؟"
"در واقع، آقا ولی تکلیف مرغهای حذفی را عملا روشن میکند. همین کار احتیاج به یک مسئول دارد."
آقا ولی چند پک به سیگار زد و نگاهش را از ردیف درختهای حاشیهی خیابان گرفت. رفت توی فکر و لحظهای با دو دست سرش را چسبید. وقتی متوجه شد نگاهش میکنم، مثل کسی که خجالتزده باشد، سرش را پایین انداخت. زیر لب با خود پچپچ میکرد. شاید چون حرفی زده بود، احساس میکرد که باید به آن پابند باشد. به خصوص که باعث پیدا شدن کار من بودم. گاهی که میبردمش مجتمع و باغچهها را بیل میزد، یا احیانا نظافتی میکرد، اضافه به مزد، کمکش هم میکردم. دیگر صحبت کارمند و آبدارچی نبود. همسرم گاهی برای بچههاش ژاکتی یا بلوزی میبافت. بعضی وقتها هم زن او برای ما گردو و توت خشکه میفرستاد. سعید هم که اهل کتاب و شعر و شاعری بود.
داشت میگفت: "من مرغدانی دیدهام، اما تا حالا سر گنجشکی را هم نبریدهام. مدتی کمک میکنم بلکه کسی پیدا شد و کار شما راه افتاد ..." که دیگر رسیده بودیم به دهکدهی پایین دست مالکآباد و باید کمکم از پیچ و خمها بالا میرفتیم.
از بالا، و از خم پیچها، جنوب و شرق و غرب شهر پیدا بود. در دامنهی تپههای اطراف دهکده، روی شیبها، اسکلت فلزی بناهای نیمهکاره بود که قد برافراشته بود. انبوه مصالح ساختمانی کپهکپه و بلند و کوتاه، دیده میشد. بعد دیوارهای خشت و گلیِ باغهای بزرگ و خانههای روکار سنگی و رنگارنگ ... و آن پایین، اتوبان بود و یکی دو راه فرعی که میانبر میرسید به دیوارهای آجری دالبر دالبر و تا ضلع شمال غربی مسیری که میرفتیم، کشیده شده بود. بوی فضله و کود جلوتر از صدای پارس سگی از باغ میآمد.
کاشفی گفت: "ژولی از نژادهای اصیلست. عادتش دادهام با شنیدن صدای موتور ماشینم پارس کند."
تا به دروازهی باغ برسیم، ژولی میغرید و با پاهای از هم باز شده، و گردن کشیده پارس میکرد. اما همین که رد شدیم، مثل این که وظیفهاش را انجام داده باشد، یکباره دراز کشید روی زمین و شروع کرد به لیسیدن کپل قهوهای و سیاهش که انگار زخم بود.
صدای کِرکِر خندهی زن و مردی، که معلوم نبود پشت کدام ردیف از درختهای میوهاند با بغبغوی کبوترهای کنار گوشهی سقف سفالی اتاقک سرایدار درهم میآمیخت. دو طرف خیابان اصلی بوتههای سبز شمشادهای یک قد و اندازه بود، و بعد از اولین میدانچه، ساختمان اربابی بود، با ایوانی جلو آمده و ستونهای قطور گچبری شده، و در و پنجرههایی با شیشههای رنگیِ زنگار گرفته و کنگرههای تاج در تاج که دور تا دور لبهی بام را زینت داده بود. کمی دورتر، استخری بود با بدنهای آبیرنگ و پر از آب زلال و بالادست آن سالنهای سیمان سیاهِ مرغدانیها بود با درهایی کوتاه و پنجرههایی کوچک و زرد، و کمی دورتر، کامیونی وسط خیابانِ شنی ایستاده بود و عدهای بارش را خالی میکردند.
کاشفی گفت: "انگار نژادهای خارجی که سفارش داده بودیم آمده. اوضاع روبراه میشود آقا ولی."
© China Radio International.CRI. All Rights Reserved. 16A Shijingshan Road, Beijing, China. 100040 |