![]() |
![]() |
|||
![]() |
|
![]() |
||
![]() |
||
![]() |
||
|
||
![]() |
||
![]() |
GMT+08:00 || 2013-05-14 10:56:03 cri | ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
20130514故事
|
ساعت چهار و نیم سوار ماشین کاشفی شدیم. آقا ولی، روی صندلی عقب، کنار کپهای از شانههای خالی تخممرغ نشست. چند جزوه و کتاب مرغداری هم اطرافش پراکنده بود. کاشفی آینه را میزان کرد و راه افتاد.
گفت: "حتما چشم آقا ولی آستیگمات شده، بله؟"
آقا ولی عینکش را برداشت و شیشهی طرفی را که کاغذ نچسبانده بود، با سر انگشت پاک کرد:
"درد نمیکند، ولی مثلا این خط جدول خیابان هست، یا آن تیر چراغ برق، لبههاش را کج و کوله میبینم، حالیم هست شکسته نیست، اما میبینم که شکستهست. یکی از آشناها گفت، این کار را بکنم. اتفاقا از دیشب با همین یک چشم راحتترم و بهتر میبینم. مثل این که همین یکی از اولش هم کفایت میکرده."
خندید و پرسید: "مرغدانیها که دیدهبانی ندارند. دارند؟"
هر سه خندیدیم، و کاشفی پیپش را که باز خاموش شده بود، با کیسهی نایلونی توتون به من داد. روشن کردم، بوی خوش توتون فضا را پر کرد. میدانستم همقطارهای سابقش که هنوز در مرزها خدمت میکنند برایش میفرستند. پرسیدم که توتون را گران میخرد؟ گفت از وقتی که از خدمت بیرون آمده، این چیزها را با رفقا معاوضه میکند. ران و سینه میدهد، کاپیتان بلک میگیرد.
گفتم: "خوب، برویم سر اصل مطلب. نگفتی برای آقا ولیِ ما چه کاری در نظر گرفتهای؟ بالاخره ما هستیم و همین یک آقا ولی که چشم و چراغ ادارهست."
از خیابان پر درخت پشت دانشگاه با سرعت گذشتیم، و به طرف بالا پیچیدیم. کاشفی گفت:
"یکی از کارگرهام به اسم زعیم، دو روزه که نیامده سر کار. آقا ولی را میگذارم جای زعیم. کار جمع و جوریست. شاید هفتهای بیست ساعت بیشتر کار نداشته باشیم."
آقا ولی عینکش را گذاشت و به پشتیِ صندلی تکیه داد:
"تا جایی که میدانم اگر علاقه به کار باشد کم و زیادش آدم را خسته نمیکند، ولی بالاخره یک جوری هم نباشد که آدم شرمندهی زن و بچهاش بشود. بیست ساعت در هفته، بدون اضافه کاری ..."
کاشفی گفت: "درآمد زعیم بد نبود. هر ماه مبلغی میفرستاد به دهاتش. هفته به هفته تو باغ میماند. تو هم مثل زعیم. آنجا کسی با تو کاری ندارد. جای باصفاییست. جای خواب هم داری. درختهاش به میوه نشسته. باصفاست، تا بخواهی درندشت. عینهو بهشت برین."
آقا ولی گفت: "زنم مریض شده. دو تا بچهی کوچک هم دارم. دلم میخواست شبها بروم خانه و صبح زود بیام. چه کنم؟ بچهها عادت کردهاند که شبها خانه باشم."
کاشفی گفت: "هیچ عیبی ندارد. من از این جهت گفتم که آنجا را مال خودت بدانی."
آقا ولی، سر و سینهاش را جلو کشید:
"این خیابانها میرسند به شمال شهر؟"
کاشفی گفت: "بله، از سربالایی مالکآباد که بگذریم، سردرِ کاشیکاری و شیر خورشید نشان باغ پیداست. باغِ آقا شجاع معروفست. نشنیدی؟"
آقا ولی گفت: "همیشه دلم میخواست مدتی بالای شهر کار کنم. راستی ببینم، آنجا ماشین جوجهکشی هم دارید؟"
کاشفی با سرعت از چراغ قرمز راهنما گذشت. از تقاطع چهارراه به سمت غرب پیچید:
"بله، از تولیدات داخلیست."
آقا ولی گفت: "این حرفها حالا قدیمی شده، ولی میپرسم، جوجهکشی با دستگاه، دخالت تو کار خدا نیست؟ بابت زود به عمل آمدن نطفهها عرض میکنم."
هم من و هم کاشفی زدیم زیر خنده. خودش هم خندهاش گرفت، ولی حدس میزدم به علت نفهمیدن نوع کارش بوده که این سوال را کرده. گاهی خجالت میکشید، چیزی را که نمیدانست و ذهنش هم یاری نمیکرد، زود و دقیق بپرسد، بعد مطلب دیگری را میکشید وسط. دور و بر مطلبی میپلکید که روش نمیشد بگوید.
گفتم: "به قول خودت حکایت رودربایستی که نیست. اگر مایلی کار کنی، همینجا دربارهی نوع کار و حساب و کتابش سوال کن. من که دخالت نمیکنم علت دارد. تو هنوز برای من همان آقا ولیِ توی ادارهای. پدر تیمسار سعید خان دلیجانی."
گفت: "گفتنش آسان نیست. تازه چه اهمیتی دارد؟"
بعد، همانطور که داشت یله میشد روی پشتی صندلی، ادامه داد:
"تخصص نداشتن بد دردیست. تو محلهی ما مستخدمی هست که حداقل هفتهای دو بار برای آشپزی مجالس عزا و عروسی دعوتش میکنند. خوب همین کمیتش را راه میاندازد، اما من، نه کاری بلدم و نه دلم تو خانه قرار میگیرد. حالا مشغولیاتی داشته باشم کافیست، ولی نگفتید کارم چی هست؟"
کاشفی گفت: "گفتم که، شما را میگذارم جای زعیم. زعیم مسئول مرغ و خروسهایی بود که ما به صورت سرد به بازار میفرستیم. البته تو باغ کارهای دیگری هم هست که فعلا هرکدام مسئولی دارد. اگر از این کار خوشت نیامد، مجبوری صبر کنی تا چند ماه دیگر که کارها رونق بیشتری گرفت، شاید توانستم کار دیگری برات دست و پا کنم. ولی فعلا همین یک شغل را خالی داریم."
© China Radio International.CRI. All Rights Reserved. 16A Shijingshan Road, Beijing, China. 100040 |