CRI Online
 

مرغدانی(بخش اول)

GMT+08:00 || 2013-05-07 19:03:38        cri

محمد محمدعلی

تلفن زنگ زد. کاشفی بود.

"بازنشستگی آقا ولی چی شد؟"

"احتمالا همین امروز فردا حکمش صادر می‌شود."

"براش کاری در نظر گرفتم."

"ممنون که سفارش ما را فراموش نکردی، جناب!"

"فقط بگو مرد کارهای سنگین هست؟"

"به هیکل گنده و شُلش نگاه نکن، این جا دست تنها کار یک آبدارخانه و چند تا کارمند را پیش می‌برد."

"بعد از ظهر می‌آیم سراغش تا محل کار را نشانش بدهم. تو هم بیا. بهترست که جلو تو باهاش حرف بزنم."

بدم نمی‌آمد مرغدانی و باغی را که به تازگی اجاره کرده بود، ببینم. گاهی که به خواهش همسایه‌ها، مرغ پرکنده می‌آورد، می‌نشست و از تجهیزات مرغدانی و محوطه‌ی اطرافش تعریف می‌کرد. می‌گفت: چه درخت‌های میوه‌ای ... چه باغ باصفایی! عینهو بهشت برین ...

گوشی را گذاشتم. صدا زدم: "آقا ولی، آقا ولی!"

مثل همیشه، تا بجنبد و شکم بزرگش را جا به جا کند و بیاید جلو در اتاق و بگوید: "فرمایش؟" چند دقیقه‌ای طول کشید. درست مثل وقتی که کارمندها صدایش می‌زدند، چای بیاورد، یا پرونده‌ای را ببرد زیرزمین و به بایگانی برساند.

همیشه می‌گفت: "چند تا کار هست که باید هر روز انجام شود. من هم چشمم کور انجام می‌دهم. حالا چند دقیقه دیرتر یا زودتر چه توفیری می‌کند؟" انصافا می‌آمد و هر کاری بود، انجام می‌داد، ولی مثل ساعتی که همیشه چند دقیقه عقب باشد.

دوباره صدایش زدم، آمد. با پاشنه‌ی خوابیده و لخ‌لخ‌کنان. تکه نانی خشکیده دستش بود. اول متوجه نشدم با عینکش چه کار کرده. فقط یک سفیدی دیدم. وقتی دید نگاهش می‌کنم، همان وسط اتاق ایستاد. پشت شیشه‌ی سمت چپ عینکش، تکه‌ای کاغذ سفید چسبانده بود. با یک چشم درشت و مشکی نگاهم می‌کرد. معلوم بود که شب را نخوابیده، دسته‌ای از موهای پشت سرش بدخواب شده و رو به بالا شکسته بود. شانه‌هایش پهن و افتاده بود و همان کت راه‌راه و شلوار گشاد همیشگی تنش بود. هیچ نگفت و سرش را خاراند. از پسرش پرسیدم که تیمسار صدایش می‌زدیم.

گفت: "شکر خدا همین دیشب نامه‌اش رسید. دعا و سلام رسانده، نوشته من حالاست که قدر پدر و مادرم را می‌دانم و می‌فهمم."

گفتم: "پس چرا دمغی؟"

گفت: "با بیست سال سابقه‌ی خدمت و پایه‌ی حقوق مستخدمی، شکم پنج تا قناری هم سیر نمی‌شود، چه برسد به آدم!"

خواستم بگویم: "بازنشستگی را خودت تقاضا کردی." نگفتم. گفتم: "چرا این شکلی شدی، مرد؟"

گفت: "قوز بالا قوز ... سیم‌های این چشمم قاطی شده، اما شکر خدا اتصالی نکرده به این یکی. چیزی نیست. خوب می‌شود."

نظرش را درباره‌ی کار توی مرغدانی پرسیدم. گفت که از خدایش است و چرا دلش نخواهد. مرغداری هم بد شغلی نیست.

گفتم: "آقای کاشفی تلفن زد. از همین امروز کاری برات دست و پا کرده."

پوست صورتش جمع شده بود، و چشم سالمش کوچک می‌نمود، لبخندی بر گوشه‌ی لب داشت:

"چه همچین دست به نقد؟ انگار همین یکی دو ماه پیش بود که سپردید."

پشت میز طرف دیگر اتاق نشست. همچنان که مشغول ریز کردن تکه نان خشکیده بود گفت:

"خدا پدر زنم را نیامرزد. از بس که از ژاندارم‌ها چشم زخم دیده بود، اصرار داشت که من نوکر دولت بشوم. ولی من همیشه از شغل آزاد خوشم آمده. نوکر و آقای خودم. خودم و خودم."

صبح‌ها، همین که فرصتی پیدا می‌کرد، پشت میز آبدارخانه می‌نشست و برای چند تا کبوتر چاهی که جمع می‌شدند پشت پنجره‌ی اتاق ما، نان خرد می‌کرد. بعد، با مشت پر می‌آمد کنار پنجره و بی‌آن که مزاحم کسی بشود همه را می‌ریخت برای کبوترهای گرسنه‌ای که به ورقه‌ی آهنی سقف کولر نوک می‌زدند.

برگشت به طرفم: "من سله و قفس و سبد آهنی و بزرگ نمی‌توانم بلند کنم. یک وقت حکایت رودربایستی نباشد."

گفتم: "این همسایه‌ی ما آدم بدی نیست، ولی جایی هم نمی‌خوابد که آب زیرش برود. تو را دیده و اگر طالب نبود تلفن نمی‌زد."

نان را ریز ریز کرد و از پشت میز بلند شد. هر دو به کنار پنجره رفتیم. عادت داشت نان را در چند نوبت بریزد. صبر می‌کرد بخورند و تا می‌دید دارد تمام می‌شود، دوباره می‌ریخت. هر بار که کبوترها با ولع هجوم می‌آوردند، لبخند می‌زد. گفت:

"کار خدا را می‌بینی؟ یک وقتی روزی ما حواله شده بود به این زبان‌بسته‌ها ... بچه که بودم، برادرم یک چادرشب برمی‌داشت و می‌رفت سر چاه. گاهی مرا هم می‌برد، می‌گفت: ولی تو بالا باش، و خودش می‌رفت پایین. سی تا چهل تا از این زبان‌بسته‌ها را تلمبار می‌کرد توی چادرشب و یک هفته ده روز پدرم را از بابت پول گوشت جلو می‌انداخت. بیچاره‌ها گوشتی نداشتند. من نمی‌خوردم ولی حالا که نگاه می‌کنم باز از این گوشت‌های یخ‌زده بهتر بود ..."

برگشت به طرفم:

"بعضی از این کفترهای چاهی خیلی ناقلا و ناتواند. گاهی که صبح‌ها دیر می‌رسم اداره، می‌روند جای دیگر می‌خورند و فضله‌شان را می‌آورند اینجا، اما چه کار می‌شود کرد؟ باید بی‌مزد و منت مواظب و مراقب‌شان بود. از فردا که من نیستم، شما به این زبان‌بسته‌ها غذا بده، ثواب دارد."

گفتم: "باشد. حتما به بقیه هم می‌سپرم. نگران نباش."

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید