CRI Online
 

بخت / بخت اول (بخش دوم)

GMT+08:00 || 2013-02-26 20:15:12        cri






هنوز آفتاب غروب نکرده بود، ولی مريض ها که شامشان را خورده بودند، تک تک می آمدند و جا می گرفتند. همه می‌خواستند در رديف های جلوتر باشند. رديف اول را برای سرپرست بخش و دکترها خالی گذاشته بودند. فتانه و پوران برگشته بودند برای شام. پيرزنی کنار راهرو نشسته بود. به فتانه گفت: "دو روز است آب نخورده ام. يکی نيست يک ليوان آب به دستم بدهد."

فتانه به آشپزخانه رفت و يک ليوان آب برای پيرزن آورد. پيرزن ليوان را گرفت و کنار خود روی زمين گذاشت.

پوران گفت: "او هم مثل من کسی را ندارد. امان از بی کسی. باز اقلا تو بچه داری."

فتانه گفت: "دختر بزرگم هر موقع تلفن می‌زند می‌پرسد مامان خواهرم را کی می توانم ببينم؟ خواهرش است اما هم ديگر را هنوز نديده اند. فقط عکس های هم ديگر را ديده اند. من برايشان فرستادم. گلدانه رابايد ببينی، از خواهرش خيلی خوشگل تر شده. باباش هم خوشگل بود. از جلال که جدا شدم، نرفتم پيش ننه ام. ازش دل خوشی نداشتم. رفتم پيش خاله‌ام شيراز. همان جا زن يک کارگر شدم. خيلی فقير و ندار بود؛ ولی با صفا بود. بهترين سال های عمرم آنجا گذشت. گلدانه آنجا دنيا آمد. وضعمان که بهتر شد؛ مادرش شروع کرد به اذيت کردن. می گفت پسرم جرا زن بيوه گرفته؟ می گفت تو ديوانه ای. اگر سالم بودی، بچه هايت را ول نمی کردی زن پسر جوان تر از خودت بشوی. آن قدر گفت تا طلاق گرفتم. آمدم تهران. بابای گلدانه هم زن گرفت. زنش هم پشت سر هم زاييد. همه بچه هايش را گلدانه ی من بزرگ کرد. پای تلفن می گفت مامان هم درس

می خوانم هم یچه داری می کنم. دلم کباب می شد. آخرين بار که گلدانه را ديدم با زن باباش آمده بود تهران. دعوتش کردم خانه برادرم. چهارهزار تومن دادم به گلدانه. گفتم يک چيزی برای خودت بخر. گفت مامان پيش خودت باشد بهتر است. من هم گذاشتم زير فرش. همان موقع زن باباش آمد يک دور زد و رفت. فردا پول نبود. هر چه گشتم پيداش نکردم. از زن برادرم پرسيدم تو اتاق را جارو کردی؟ گفت نه. من هم نگفتم پول گم شده، چون بد می شد. اما می دانم کار زن بابای گلدانه بود.زن برادرم اين چند سال امتحانش را پس داده بود. اگر بروم شيراز، بهش می گويم تو دزد بودی. دزدی کردی. بيچاره دخترم از دستشان چه می کشد. بچه های زن بابا خيلی بد بودند. صبح‌ها هر کدام يک طرف می نشستند و نان و کره به طرف هم پرت می کردند. گلدانه می گفت مامان مرا در تهران نگه دار. شيراز نمی روم. مادر بزرگم مرا می زند. زن بابام مرا می زند. بچه هايش اذيتم می کنند. حيف شد که باباش مرد. مرد خوبی بود. مواظب گلدانه بود. طرفداريش را می کرد. تا وقتی زنده بود؛ من غصه گلدانه را نمی خوردم. خيالم راحت بود. يعنی می شود يک روز دوباره دور هم جمع بشويم. من و بچه هام."

پوران با غصه پرسيد: "اون پيرمرده چی؟ کس وکار نداشت؟"

فتانه گفت: "چرا داشت. خودش اوستا کار نجار بود. از شيراز که آمدم زنش شدم. او هم حقه باز بود.گولم زد. اوستا می‌گفت خانه را به اسمت می کنم. همه چيز مال توست. حقوق نداشت. حقه باز بود. وقتی مرد؛ دختر و پسرش آمدند. چله‌اش نشده مرا بيرون کردند. هر چه داشت بردند. اثاث خانه خودم را هم بردند. اوستا هميشه به من می گفت خانم. خانم بی زحمت اين کار را بکن. خانم بی زحمت يک کاسه آب بده به دستم. اما لواسانی هميشه عصبانی بود. همه اش داد می‌زد. هر وقت قرص

می خوردم به من می گفت ديوانه. اسمم را گذاشته بود ديوانه. خودش از همه بدتر بود. می گفت شيشه دوايم را کی برداشت؟ می گفتم من برداشتم، قرص هايم را ريختم توش. می گفت صد تومن می ارزيد. می گفتم يک شيشه خالی صد تومن

می ارزيد.

آقای لواسانی به درد نمی خورد. گداصفت بود. آن روز که زنش پيژامه و کيفم را پيدا کرد، بهش گفت باز زن گرفتی؟ گفت نه. گفت پس اين مال کيه؟ گفت نمی دانم مال کيه. شايد مال خودت باشد. زنش آن قدر گشت تا مرا پيدا کرد. آخرش هم خودم ولش کردم. به درد نمی خورد. آدم بايد زن آدم حقوق بگير بشود. اداره‌ای باشد بهتر است."

زن ها شامشان را خوردند و پوران سينی های غذا را به آشپزخانه برد و برگشت. فتانه موهايش را شانه زد و روسری قشنگش را سرش کرد. خود را در آينه نگاه می کرد و آواز می خواند. پوران روی تخت نشسته بود و منتظر بود که با هم به سالن بروند. همان طور که صورت هنوز جوان و زيبای فتانه را نگاه می کرد؛ گفت:" می خواستم بگويم خيلی می‌ترسم. باز ترس دارم که يک روز بروی."

فتانه گفت:" هر جا بروم باز برمی گردم. من که شانس ندارم."

پوران گفت:" اگر يک روز خاطرخواه شدی چی؟ اگر رفتی و نيامدی چی؟ من تنها می مانم."

فتانه گفت:" نترس. من هميشه اينجام. از هيچ کدام خيری نديدم. بخت، بخت اول. تخت، تخت اول."

پوران پرسيد: "يعنی هنوز تو فکر جلالی؟ دوستش داری؟"

فتانه گفت: "نه، اما دلم برايش کباب است. يک روز اوستا گفت فتانه خانم يک چيزی می خواهم بگويم ناراحت نشوی. گفتم بگو. گفت راجع به جلال است. گفتم جهنم. خبرش بيايد. گفت اين حرف را نزن. پدر بچه‌هايت است. گفتم نه در حق من شوهری کرد و نه در حق آن ها پدری. اوستا گفت خانم حالا هر چی بود گذشت. حالش خوب نيست. توی بيمارستان خوابيده. می خواهد ترا ببيند. همان روز رفتم ديدنش. دلم کباب شد. واجبی خورده بود. سه روز هم توی بيمارستان ماند؛ دل و

روده اش له شده بود. دفعه آخر که رفتم بچه ها را ببينم؛ خودش گفت می خواهم خودم را بکشم. باورم نمی شد. خيال کردم باز لاف می زند. بهش گفتم اين کار را نکن. تو که سختی کشيدی. بچه ها را بزرگ کردی؛ زن نگرفتی. پای بچه ها ماندی؛ اما من اشتباه کردم. شوهر کردم. حالا دخترم؛ شيراز زير دست زن باباست. خودم اينجا اسير يک پيرمرد مريضم. دلم صد راه می‌رود. گفت ديگر طاقت ندارم. خسته شدم. اعتياد داغونش کرده بود. گفتم صبر داشته باش؛ همه چيز درست می شود. پسرم تا دو سال ديگر ديپلم می گيرد و دخترم هم درسش تمام می شود و می رود دنبال معلمی يا پرستاری؛ حقوق دار می شود. اما جلال تحمل نکرد. خودش را کشت. نگفت بچه ها چه می شوند. آن ها هم درس را ول کردند. دخترم رفت زن يک شاگرد راننده شد توی بندرعباس. پسرم هم درسش را ول کرد رفت سربازی. بعد هم به هوای خواهرش رفت بندرعباس. همان جا کار گرفت و ماند."

پوران با دقت گوش می کرد. انگار دفعه اول بود که اين حرف ها را می شنيد. گفت: "باز اقلا تو بچه داری. فاميل داری.شوهر هم داشتی؛ آقا جلال، برزوخان، آن نجاره، پسرخاله ات. می ترسم باز بخواهی بروی."

فتانه گفت: "هر چه کرد ننه بی فکرم کرد. لجبازی کرد. چند تا خواستگار خوب داشتم. يکی از يکی بهتر. پسرخاله ام بود خيلی مرا می خواست..."

در راهرو بيمارستان غير از پيرزن کسی نبود. همان جا گوشه ديوار نشسته بود. همه به سالن نمايش رفته بودند. پيرزن تا زن ها را ديد گفت: "اين ليوان آب الان سه روزه اين جا روی زمين مانده؛ يکی نيست برش دارد."

زن ها خنديدند و فتانه ليوان را برداشت و به آشپزخانه برد.

حالا هر دو زن شاد و شنگول در رديف آخر نشسته بودند و کف می زدند. صدای خنده و آواز و هلهله اوج می گرفت و در سالن می پيچيد. مريض های بد حال را آخر سر آورده بودند و در رديف های عقب تر نشانده بودندو پرستارها کنارشان ايستاده بودند و کف می زدند. روی صحنه، چند جوان تازه کار، گيتار و ارگ می‌زدند و آواز می خواندند. مريض ها رديف به رديف نشسته بودند و گل از گلشان شکفته بود. پسر جوان، در اوج آواز خود گيتار به دست می خواند و مريض ها با هم تکرار می کردند:"اين جا بشکنم يار گله داره آخ جون آخ جون، اون جا بشکنم يار گله داره آخ جون آخ جون، اين يارو عجب حوصله داره آخ جون آخ جون."

در محوطه چمن، خانم گلستان پور تلفن به دست، دور خودش می چرخيد. طناب را پيدا نکرده بود. تلفن سياه بخش را با سيم درازش آورده و به درخت گره زده بود. يک طرف سيم را هم دور گردنش بسته بود. همهمه گنگی از صدای موسيقی و آواز در حياط می پيچيد و خانم گلستان پور همان طور که به قصد خودکشی دور درخت می چرخيد زير لب زمزمه می کرد: "آخ جون، آخ جون."»

نویسنده: فرخنده آقایی

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید