CRI Online
 

بخت /بخت اول (بخش نخست)

GMT+08:00 || 2013-02-19 15:21:30        cri






"در محوطه چمن سرسبز مرکز روانی، زن ميان سالی به قصد خودکشی خود را به درخت بسته بود. يک سر طناب را به درخت بيد مجنون و سر ديگرش را به دور گردن خود گره زده بود و دور درخت می‌چرخيد. دکتر از پشت پنجره نگاهش می‌کرد. برگشت و پشت ميزش نشست. چند صفحه آخر پرونده فتانه مشفق تهرانی را خواند و گفت:"باز خانم گلستان‌پور خودش را به درخت بسته."

زن گفت:"کار هر روزه اش است."

دکتر گفت:"او ديوانه است، اما تو چی؟ تو چرا اينجا مانده ای؟"

زن ميانسال بود، کوتاه قد و چاق با صورتی گرد و سفيد. گفت: "جايی را ندارم، شما که بهتر می‌دانيد."

زن جوانی از پشت پنجره اتاق سرک کشيد و خنديد. دکتر گفت:"اين زن را می‌بينی که اين قدر سالم و سرحال است. يک موقع می بينی همين وسط حياط لخت شد و شروع کرد به دويدن و فحش دادن. تاعصر، تا شب، تا هر وقت که از نفس بيفتد. اما تو سالمی. حيف است."

دفعه قبل که دکتر گفته بود:"حيف است اينجا بمانی. برو شوهر کن." رفته بود پيش آقای لواسانی. آقای لواسانی معروف بود که راحت زن می‌گيرد. جلال بارها گفته بود حق نداری پايت را توی مغازه آقای لواسانی بگذاری. فورا خواستگاری می‌کند. پشت مغازه اش خانه کوچک متروکی داشت پر از جنس های انباری. چند هفته آنجا مانده بود. تا يک روز که زن لواسانی

بی خبر سررسيده و وسايل فتانه را پيدا کرده بود و بعد هم فتانه را از ته انباری و از ميان گونی ها و کارتن های پر از جنس و شيشه های سرکه و آبغوره کشيده بود بيرون. لواسانی پا گذاشته بود به فرار و زن ها نشسته بودند به حرف زدن.

زن لواسانی می گفت:" اين مرد بد است. کثيف است. تا حالا چند تا زن گرفته و همه را بدبخت کرده. تو جوانی، با اين زندگی نکن. برو دنبال زندگی خودت. من که زن اولش بودم سرنوشتم اين است. تو به فکر خودت باش. و زن رفته بود خانه برادرش و از آنجا بازبرگشته بود به مرکز روانی.

دکتر گفت: "بنويسم مرخص هستی؟"

زن گفت:" من هيچ کس را ندارم."

دکتر گفت: "توی پرونده ات نوشته سه تا بچه داری، دو تا از شوهر اولت، يکی هم از شوهر دومت. برو پيش آن ها.

از اين جا ماندن بهتر است. يک نان خور هم کمتر برای اين جا بهتر."

زن فکر کرد دکتر هم مامور کم کردن نان خورهای آن جاست. گفت:"آقای دکتر، من از شوهر چه خيری ديدم که از بچه هايم ببينم."

دکتر همان طور که نسخه می نوشت گفت:"هر جا بروی بهتر از اين جاست."

زن نسخه را گرفت وبلند شد. دکتر پرونده را بست و انداخت روی انبوه پرونده های ميز ديگر. بعد گفت: "نفر بعدی."

زن بيرون رفت و مريض بعدی آمد. دختر جوان زشت‌رويی بود که از خجالت صورتش را با روسری پوشانده بود. پرستارها در حياط ، طناب گردن خانم گلستان پور را از درخت باز می‌کردند و زن، کنار در داروخانه ايستاده بود تا دارويش را بگيرد.

هم اتاقی‌اش ، پوران به طرفش آمد و گفت:" بهت چی گفت؟ گفت تو سالمی، از همه بهتری، از اين جا برو."

زن سرش را تکان داد، پوران گفت: "هميشه همين را می‌گويد. به من هم می‌گويد برو شوهر کن. اما کو شوهر."

زن جوابش را نداد. پوران گفت: "تو که از شوهر کم نداشتی. آقا جلال، برزوخان، آن نجاره، پسرخاله ات. نکند باز خيال داری بروی؟ راستش را بگو. "زن باز جوابش را نداد. پرستارها زير بغل خانم گلستان‌پور را گرفته بودند و او را به اتاقش می‌بردند.

زن ها با هم به سالن نمايش می رفتند. قرار بود بعد از شام، يک گروه جوان تازه کار برای اجرای موسيقی بيايد. ماهی يک بار می‌آمدند و مجانی برنامه اجرا می‌کردند. مريض های سرپايی برای کمک آمده بودند. فتانه کيسه دارويش را کنار پنجره گذاشت و همان طور که صندلی ها را در يک رديف می‌چيد، برای چندمين بار برای پوران تعريف می‌کرد: "هر چه کرد ننه بی فکرم کرد. لجبازی کرد. چند تا خواستگار خوب داشتم، يکی از يکی بهتر. پسرخاله ام خيلی خوش تيپ و هيکل دار بود. الان هم همين طور است. خيلی مرا می‌خواست. يک روز با دخترخاله ام رفته بودم پارک. يک نفر را ديديم لباس نظام تنش بود. فرداش آمد خواستگاريم. دنبالمان آمده بود. خانه را ياد گرفته بود. دخترخاله ام به ننه ام گفت: "اگر فتانه را به برادرم نمی‌دهی، اقلا بده به اين نظامی. هم خوش هيکل است، هم حقوق دارد. ننه ام لج کرد. هر کی آمد ننه ام بيست هزار تومن شيربها خواست. اما جلال که پيداش شد، هيچی نخواست. دهنش بسته شد. شوهر خواهرم رفت تحقيق محلی. همسايه هاش گفتند آدم های خوبی هستند. بعدها فهميدم که جلال خودش و برادرهاش همگی معتادند. يک روز قبل از طلاقم رفتم پيش همسايه ها. گفتم حق بود مرا با دو بچه در آتش بيندازيد؟ قسم خوردند که جلال روز قبل از تحقيق محلی، با چاقو رفته بود در خانه شان. گفته بود اگر زيادی حرف بزنيد می‌کشمتان. شوهر خواهرم مرا انداخت توی آتش."

پوران گفت: "اقلا تو دلت به اين بچه ها خوش است. ديگر بزرگ شده اند. برای خودشان کسی هستند."

فتانه گفت: "می دانی چند سال است نديدمشان؟ فقط نامه. گاهی هم تلفن."

پوران گفت:" همه ازدهات می‌آيند تهران، آدم می‌شوند و کار و کاسبی پيدا می‌کنند. بچه های تو از تهران رفته‌اند شهرستان."

فتانه گفت:"اصل بچه های تهران يا کبابی هستند يا جگرکی يا معتاد گوشه خيابان. آدم حسابی نمی‌شوند. يکی‌اش خود جلال. اين ها که از شهرستان می‌آيند همه عاقبت به خيرند. همه کار می کنند. زحمت می‌کشند. مثل همين آقای لواسانی. خودش می‌گفت سه تا زن دارد. آدم بايد چشمش را باز کند. همين آقای لواسانی يک مغازه کوچک داشت ولی سه برابر مغازه اش توی خانه جنس انبار کرده بود. آن روز که زن اولش مرا در انبار پيدا کرد، لواسانی دو تا پا داشت، دو تا هم قرض کرد و

در رفت. بهتر. چشمم باز شد. هر چه فکر کردم ديدم نه، اين به دردم نمی‌خورد؛ نمی‌توانم توی آدم ها دربياورمش و بگويم اين شوهرم است. خواستگار قبلی ام بهتر بود. توی بانک کار می‌کرد. بچه هايش خارج بودند. زنش هم مرده بود. خوب بود. قد بلند، من تا سينه اش می‌رسيدم. کت و شلوار سرمه ای و کفش قشنگ و شيک می‌پوشيد. مرا که ديد گفت پسنديدم اما خانه ندارم. گفتم باشد، يک اتاق بگير اما يک انباری يا يک آشپزخانه بزرگ هم داشته باشد که اثاث بگذاريم. گفت باشد. از آن روز، ديگر خبری نشد. خيلی خوب بود. حقوق داشت. اگر درست می‌شد، زن لواسانی نمی‌شدم. صد سال. اخلاقش خوب نبود. اما هر چه حساب کردم، ديدم مستاجری هم سخت است. مستاجری عاقبت ندارد. لواسانی اگر اخلاق نداشت، اقلا يک چهار ديواری داشت که من زنش شدم. اگر زنش مرا پيدا نمی‌کرد، شايد تا حالا باهاش ساخته بودم. فرداش پسرش آمد شناسنامه مادرش را ببرد. لواسانی گفت:" فتانه برو پارک سر کوچه، همان جا بمان تا ظهر می‌آيم دنبالت. خودم می‌آورمت." آنجا خيلی فکر کردم. از همان جا رفتم خانه برادرم. برادرهام فهميده بودند يواشکی شوهر کردم. برادر کوچکم با دو تا پا کوبيد توی شکمم. انگاری گل لگد می‌کند. آخرش هم مرا از خانه انداخت بيرون. کيسه قرص هايم همان جا افتاد. برگشتم در زدم. دخترش درراباز کرد. گفتم کيسه قرص هايم افتاده، شب نمی‌توانم بخوابم. اگر قرص نخورم حالم بد می‌شود. رفت و کيسه را آورد. همان موقع که مرا می‌زد؛ زنش ايستاده بود و تماشا می‌کرد. نمی‌گفت نگذارم که بزند. اقلا دستش را می‌گرفت. ايستاده بود می خنديد. دلم نمی‌‌آيد نفرينش کنم. هر چه باشد برادرم است. زنش يادش داده بود. می‌دانم، همان موقع فهميدم. آن شب نشستم کنار خيابان. خيلی هم حالم بد نبود ولی همان جا دراز کشيدم. مردم جمع شدند. پرسيدند کسی را داری. گفتم نه. بعد آدرس اين جا را دادم. مرا آوردند اين جا. خودم را زدم به بيهوشی. اين جا هم مرا نگه داشتند تا امروز."

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید