CRI Online
 

افغان ها رنگ سبز چمنی را دوست دارند

GMT+08:00 || 2013-01-22 15:59:07        cri

- این روسری فروشی نیست .

این جمله را شاید بیشتر از هزار بار برای مشتری هایم گفته ام.

اما حالا گفتنم فرق می كند؛ منظورم این نیست كه از شما پول نمی گیرم، اصلا دوست دارم این دختر خانم كوچولوی شما آن را بردارد و برای همیشه از جلوی چشم هایم دور كند تا شاید من هم در چند سال آخر باقی عمرم با خیال راحت نفس بكشم، هر چند كه بعید می دانم. اما دوست دارم وقتی روسری را می برید ، قصه و سرگذشت آن را هم با خودتان ببرید، چون هر دو به یك اندازه برایم عزیز هستند. حالا بعضی چیزها را كه یادم مانده برایتان تعریف می كنم. البته فكر می كنم دیگران قصه من و این روسری سبز را بهتر از خودم برای بقیه تعریف می كنند. گمانم از چهارشنبه بازار سبز دشت شروع شد. چهارشنبه ها بی اعتنا از كنار بساطم می گذشت و من بقیه روزهای هفته به خال درشت روی گونه چپش فكر می كردم . هر هفته كه نمی شد بساطم را جمع كنم، بیندازم روی دوشم و راه بیفتم در كوچه پس كوچه هایی كه بوی اصطبل و اسب فضای آن را انباشته بود و آخر سر میان درهای چوبی یك لته پشت درخت های بزرگ توت گم اش كنم. قبل از رسیدن به درخت های بزرگ توت، سر بر می گرداند اطراف را می پایید. پشت درخت ها پنهان می شدم. نقاب مشكی را روی صورت می انداخت و از لابه لا ی درخت ها رد می شد.

حاج منصور روسری ها را درون نایلون چید و فاكتور را تا كرد روی روسری ها گذاشت.

گفت : "مشتری افغانی هم مگر داری ؟"

گفتم : "تو از كجا می دانی ؟"

گفت : "آخر افغان ها رنگ سبز چمنی را دوست دارند."

گفتم : "از این رنگ فقط همین یكی را می برم."

گفت : "حتما سفارشیه."

كیسه نایلون را بست، سر بلند كرد و به چشم هایم زل زد : "غلط نكنم بیعانه هم گرفتی!"

گفتم : "حاج آقا سر به سرم می گذاری ؟"

گفت : "آدمیزاد دیگه."

گفتم : "یك بساط است و هزار جور مشتری."

حاج منصور خندید و گفت : "حق با توست."

سر ظهر رسیدم، هنوز خلوت بود.

مرد جوراب فروش دوره گرد گفته بود: "آره جانم، دون پاشی بلد نیستی دیگه. مایه اش یك روسری به رنگ سبز چمنی است، آن وقت خودش نزدیك می شه."

می دانستم یك روز مثل بقیه هموطنانش می گذارد و می رود. آن روز نیامد. هفته های بعد هم میان مشتری های همیشگی، او را ندیدم . درخت های توت را كه ماموران می بریدند، هم خوشحال بودم، هم ناراحت. خوشحال از این كه دیگر نمی تواند پشت درخت ها گم بشود و ناراحت از این كه خودم هم نمی توانستم از چشم های او پنهان شوم .

سال ها بعد كه ماموران شهرداری خانه های كوچك تو سری خورده و پنهان شده در پشت درخت های توت را خراب كردند، برای همیشه پیاده روی از بازار روز تا آن محله را، كه كوچه هایش همیشه بوی اصطبل و اسب می داد، رها كردم. حالا فروشنده های دوره گرد در بازار روزهای تمام محله های شهر برایم دیگر غریبه نیستند. شاید هم كسی داستان زندگی من و این روسری سبز را برایش تعریف كرده است. می آیند كنار بساطم می ایستند و با انگشت روسری سبز چمنی را به همدیگر نشان می دهند و بعد به صورتم نگاه می كنند، سرشان را می اندازند پایین، تكان می دهند و می روند .

خودم نمی خواستم آن را بشویم، مجبور شدم؛ كثیف شده بود.

گمانم دست های تمام زنان این شهر به این روسری خورده است . آخر همیشه آن را روی بقیه روسری ها می گذارم، ولی مشتری ها با دست به كناری می زنند، یكی دیگر از روسری ها را از آن زیر بر می دارند و پولش را می دهند و من دوباره چین و چروك های آن را با دست صاف می كنم و می گذارم روی بقیه روسری ها.

بعد از گذشت سال ها، دیگر خجالت نمی كشیدم . رو در بایستی را كنار گذاشته بودم. به هریك از فروشنده های دوره گرد بازار روزها ی شهر كه بر می خوردم می پرسیدم :

"زنی با روبند سیاه كه موقع چانه زدن روبندش را كمی بالا می راند ندیده ای ؟"

هریك از آن ها، نشانی یكی از بازار روزهای محله های مختلف را می دادند و من فردا بساطم را آن جا پهن می كردم و روسری سبز چمنی روی بقیه روسری ها قرار داشت. حالا زن های مشتری هم من را با انگشت به همدیگر نشان می دهند و من مطمئنم یكی از آن ها روزی روبند مشكی روی صورت داشته كه حالا به كناری زده و كمی هم پیر شده است.

علی الله سلیمی: نویسنده، منتقد، روزنامه نگار

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید