CRI Online
 

دلتنگی برای یک مشت خاک

GMT+08:00 || 2013-05-23 17:30:36        cri
نمی دانم چه حکمتی توی خاطرات و دلتنگی ها هست که هر جایی باشی و در هر شرایطی یک باره بیخ گلویت را می گیرند و تو را با خودشان به عمق سال ها و روزهای گذشته می برند، این خاطرات حتی می تواند مربوط به سفرهای کوتاه چند روزه باشد، چه برسد به این که سال و سال هایت را در یک جا گذرانده باشی...

درست مثل احساس این روزهای من، انگار به روایتی گرفتار خاک یا خاک گیر یا نمی دانم چی چی شده باشم، دیدن عکس های ایران، دیدن مهمانی های دوره ای که در خانه فامیل یا دوستان برگزار می شود، دیدن عکس های مسافرت ها، همه و همه دلم را تنگ تنگ می کند، می بردم به عمق خاطراتی که گاهی حتی نمی توانم به یاد بیاورم آن خاطره چی هست و مربوط به چه زمانی بوده و اصلا به چه شکلی اتفاق افتاده، فقط خاطرات را برایم زنده می کند.

چند وقت پیش یکی از همکارهای ما در رادیو بنا به دلایلی ناچار شد از ادامه کار با رادیو انصراف بدهد و به خانه خودش بازگردد، اگرچه تمام مدتی که اینجا در چین زندگی می کرد، مدام حرف از شهر و کشوری می زد که حتی زادگاهش نبود اما سال ها در آن جا زندگی کرده بود اما چیزی نگذشته بود از ترک چین که خاطرات و خاک اینجا گریبانگیرش شد.

هنوز دو روز از ترک پکن نگذشته بود و هنوز هم به آن کشور و سختی کار و زندگی پا نگذاشته بود که مدام از شرایط اینجا و آب و هوا و کسانی که می شناخت و حتی رادیویی که دیگر از کار کردن با آن خسته شده بود سراغ می گرفت و دوست داشت از همه اتفاق های این جا به صورت آنلاین خبردار شود.

روزها و هفته ها و ماه ها که گذشت، آن هم توی کشوری که مدام از منظره های زیبا و شرایط دوست داشتنی اش تعریف می کرد، تنها به یک نتیجه رسید، آن هم این که همه دلبستگی هایش را در آن سوی دنیا کم کند و دلش را به دریا بسپارد و باز هم راهی سرزمین گسترده و بی انتهای چین شود و در کنار هفتاد و ملت مشهور اینجا زندگی کند؛ الان مدتی است که به دنبال ویزای بازگشت است، ویزایی که دریافت آن سختی های خاص خودش را دارد و داستان های مربوط به خودش را...

به این فکر می کنم که دلتنگی برای زادگاه باید خیلی سخت تر باشد از دلتنگی برای کشوری که تنها یک سال در آن زندگی کرده ای، این جور وقت ها به این فکر می کنم که من چطور توانسته ام خانواده ام، دوستانم، کشورم، خاطراتش، لحظه هام را در سرزمینی که در آن به دنیا آمدم، بزرگ شدم، به مدرسه رفتم، با سواد شدم، پشت کنکور ماندم و بالاخره وارد دانشگاه شدم و در نهایت کارم را در آن جا شروع کردم، رها کنم و راهی سرزمینی شوم که هیچ چیزی از آن نمی دانستم.... با خودم فکر می کنم که گاهی باید ریسک کرد و خود را از بستگی ها کند تا تبدیل به آدمی دیگر شد!

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید