CRI Online
 

خيرات مجلس ختم

GMT+08:00 || 2012-12-18 19:35:46        cri






در هواي دم كرده قهوه خانه سه راه آدران، پنكه سقفي كار مي كرد، اما حريف گرماي سر ظهر نبود كه كارگران كوره پز خانه هاي اطراف قهوه خانه را كلافه كرده بود. اكثر مشتري ها درباره پير مرد نگهبان كوره حاج ماشاء الله حرف مي زدند كه سه روز قبل مرده بود و حالا امروز حاج ماشاء الله در مسجد شهرك برايش مجلس ختم گرفته بود. اعلاميه مجلس ختم پيرمرد به ستون كنار در قهوه خانه نصب شده بود كه مشتري ها هنگام وارد شدن اول آن را مي ديدند. منتظر بودم شاگرد قهوه چي ديزي سفارشي من را بياورد و او سرش شلوغ بود و به همه مشتري ها فقط مي گفت:« چشم.»

باز ياد پيرمرد افتادم. وقتي خبر مرگش در بين اهالي شهرك پيچيد، اول كسي باور نمي كرد. من هم جا خوردم. انگار انتظار نداشتم او هم يك روزي مانند ديگران بميرد. تا يادم مي آمد، او را به همان شكل و شمايلي ديده بودم كه تا همين سه روز پيش بود. ديگران هم كه سن شان از من بيشتر است معمولاً همين حرف را مي زنند. با اين كه بيشتر از هشتاد سال داشت، اما هميشه سالم و سرحال بود. تا به حال كسي نديده بود او به پيش دكتري برود يا قرص و شربتي بخورد. معمولا لباس هاي كهنه كارگران كوره را مي پوشيد و كسي يادش نمي آيد او براي يك بار هم كه شده لباس نو پوشيده باشد. روز ها و ماه هاي سال برايش فرقي نداشت. هميشه مي شد او را در اتاقك نگهباني يا در همان اطراف كوره و گاهي هم در خيابان اصلي شهرك ديد.

سالن دم كرده قهوه خانه كم كم داشت شلوغ مي شد.

يدي مي گفت:« من در اين چند سال يادم نمي آيد او را در بيرون از كوره ها و شهرك ديده باشم.»

اسرافيل نعلبكي خالي را گذاشت روي ميز چهارپايه لرزاني كه بين او و يدي بود و گفت:« جايي را نداشت كه برود. اگر كس و كاري داشت حتماً مي رفت.»

يدي كلاه شاپوي خود را از سر برداشت و گرد و خاك آن را تكاند و گفت:« كس و كار نداشت، دل كه داشت. مي گذاشت مي رفت دنبال سر نوشتش.»

اسرافيل انگار كه متوجه حرف هاي يدي نشده باشد، گنگ و بي هوا گفت:« ها!»

يدي دستش را مشت كرد و كوبيد به تخت سينه اش:« دل، دل كه داشت. نداشت؟»

اسرافيل زوركي خنديد:« پيرمرد؟»

يدي بلند شد به طرف پيشخوان رفت تا پول نهار و چاي را حساب كند.

برگشت به سمت اسرافيل و گفت:« آره، پيرمرد، گذاشت اين دل وامانده بپوسد. آخر سر هم پوسيد و رفت پي كارش.»

اسرافيل چيزي نگفت. چشم دوخت به دست هاي يدي كه اسكناس هاي مچاله شده را صاف مي كرد تا به مرد قهوه چي بدهد.

كارگران كوره هاي اطراف سه راه آدران يكي پس از ديگري از راه مي رسيدند و سالن دم كرده قهوه خانه از بوي تن عرق كرده آن ها انباشته مي شد. اسرافيل بلند شد به سمت ستون كنار سالن رفت كه كاغذ سفيد اعلاميه مجلس ختم پيرمرد با نوار چسب سياه رنگي بر روي آن چسبانده شده بود.

رو به روي ستون ايستاد و چانه اش را خاراند:« اين بنده خدا يه عكس نداشت تو اعلاميه اش چاپ كنند؟»

يدي از كنار پيشخوان برگشت:« عكسش كجا بود اون بدبخت.»

قهوه چي از پشت پيشخوان با صداي بلند گفت:« آقا يدي بي زحمت با صداي بلند اعلاميه اون مرحوم را بخون هر كي خواست بره ختم اون بيچاره ثواب داره، بي كسه.»

يدي خلال دندان را در بين دندان هايش جا به جا كرد و گفت:« همين مسجد شهرك است ديگه! ساعت چهار امروز.» و راه افتاد. اسرافيل هم دنبال او سلانه سلانه حركت كرد.

نمي دانم چرا من هم تصميم گرفتم در مجلس ختم پيرمرد شركت كنم. اگر پدرم مي فهميد بد مي شد. او دل خوشي از پيرمرد نگهبان نداشت. نه اين كه با هم دشمني داشته باشند، نه، اما دوست نداشت در خانه ما كسي درباره پيرمرد حرف بزند. ماجراي اين موضوع به چند سال پيش بر مي گشت؛ زماني كه حاج ماشاء الله، صاحب كوره پز خانه اي كه پيرمرد نگهبان آن جا بود به خانه ما آمد. او از مادر بزرگ كه بعد از مرگ پدر بزرگ در خانه ما زندگي مي كرد، براي پيرمرد نگهبان خواستگاري كرد و پدر همان موقع جواب رد داد و بعد از آن با حاج ماشاء الله هم سر سنگين شد.

پدر آن شب عصباني بود و مدام با خودش حرف مي زد. مي گفت:« تو را خدا ببين كار دنيا به كجا رسيده كه يك پيرمرد آس و پاس بي نام و نشان خواستگار بيوه حاج اباصلت، بزرگ خاندان بماني ها شده است.»

مادر بزرگ آن شب در اتاقك آن سوي حياط بود و ظاهراً از ماجراي خواستگاري پيرمرد خبردار نشد، اما بعدها فهميديم او از ماجرا خبر داشته و عمداً به روي خودش نياورده است. در روزهاي بعد پدر به دور از چشم مادر بزرگ به همه اهل خانه سفارش كرد كه اين موضوع را فراموش كنند.

نویسنده: علی الله سلیمی، نویسنده، منتقد،

روزنامه نگار

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید