CRI Online
 

دختر

GMT+08:00 || 2012-11-27 10:57:58        cri






با نوک پا لحاف را کنار می زنم: "بلند شو، دختر."

نزدیکی های صبح که شیر غز ل را دادم از لرزش پلک هایش فهمیدم که بیدار است. همیشه همین طور است. شب روزی که قرار است مادرش را ببیند، نمی تواند بخوابد. فرز و تند از رختخواب کنده می شود. امروز

حمید نیست که بگوید: "زرنگ شده این خانم!"

و من کنایه بزنم: "پیدا کنید جواب معما را."

و حمید تعجب کند: "یعنی امروز آخر برجه؟"

آخرین روز هر ماه، سر ساعت دو، من دختر را به خانه ی مادر بزرگش می برم و یک ساعت بعد مادرش

می آید و او را با خود می برد. و دختر شروع می کند به تعریف کردن و خبر چینی. می دانم که تا پایش را از دربیرون می گذارد، دیگر آن دخترک کرو لالی نیست که با حواس پرتی و گیج بازی هایش کفر آدم را در

می آورد. و شب وقتی برش می گردانند انگار که تمام خونش را کشیده و مثل پرنده ای خشکش کرده باشند

ساعت ها چسبیده به دیوار می ماند. و من حس می کنم که حالا درخت های شهر هم می دانند که حمید

سیلی ام زده است چه برسد به آدم ها و زن هایی مثل مادر او که می تواند بدبختی را فراموش کند و آسان

بخنند. و موذیانه بگوید: "بیچاره"

حمید نگفت بیچاره. گفت: "بی لیاقت."

گفت: "سوادت اگر به قدر یک ریال می ارزید نمی آمدی خودت را به من و این بچه تحمیل کنی."

نه گریه کردم. نه فحشش دادم و نه به سینه اش چنگ انداختم. کاری که زن قبلی اش می کرد. با خونسردی

اولین حرفی که به ذهنم آمد گفتم: "نمی برم. هیچ وقت نمی برمش."

و با خودم فکر کردم مدت ها بود که این فکر مثل جنینی توی دلم وول می خورد و من به روی خودم

نمی آوردم. و حالا از این که می توانستم این قدر راحت و سریع حرف دلم را بزنم احساس آسودگی کردم.

غزل گریه می کرد. دختر ناخن هایش را می جوید. سرش داد زدم: "برو شیر بچه را بیاور. مگر نمی بینی

بچه دارد از زور گریه هلاک می شود."

دختر ناپدید می شود و من فکر می کنم اگر نبود، ما هم می توانستیم صلح کوچکی را که همه زن و شوهرهای دنیا بعد از دعوای شدید دارند، داشته باشیم.

دختر بساط صبحانه را چیده است و مواظب است اشتباه نکند. تخم مرغ غزل را جلو صورتم می گیرد:

"نکن تو چشمم. یواش یواش بده بخورد."

یک چشمش به من است و یک چشمش به ساعت. دلم می خواهد باطری ساعت را در بیاورم و زمان را

متوقف بکنم.

پیاله را از دستش می گیرم: "بده ببینم حواست کجاست؟"

غزل برای او دست و پا می زند و می خندد. دختر پشت سرم ایستاده است و از غش غش غزل می فهمم که

خودش را شکل موش کرده است.

"حیاط را جارو بزنم؟"

حوصله ی شیرین کاری هایش را ندارم. "لازم نکرده."

صورت غزل را می شوید و نوک دماغش را می بوسد و با شانه ی کوچکی موهای غزل را شانه می زند و دم و دقیقه به بالای سر او که ساعت قرار دارد نگاه می کند. هیجان آدمی را دارد که آخرین لحظه های

زندانش را تحمل می کند. لپ هایش گل انداخته اند و چشم هایش مثل آدم های تب دار می درخشد.

"این رفتن ها، دختر را پاک هوایی می کنند. نمی گذارند به این خانه عادت کند."

این حرف را من می زنم و خیلی ها قبول دارند. ولی بهانه ای به دست حمید می افتد که هر چه در مورد

عاطفه ی مادری و فرزندی بلده، بگوید.

"اگر مادره دلش واقعا برای بچه می سوخت، ولش نمی کرد."

و هنوز هم نمی دانم حمید او را ول کرده است یا مادر دختر حمید را. مادرش را یکبار دیده بودم. دزدانه واز سر کنجکاوی. اندام پری داشت و صورتی خوش فرم و معمولی. آن قدر معمولی که میان یک میلیون زن

دیگر گم می شد. فقط لرزش ناپیدای دهانش بود که او را از میان آن همه زن نجات می داد و به او سادگی و معصومیت بی اندازه ای می داد. همان چیزی که حمید اسمش را گذاشته بود: بی شعوری ذاتی.

ضبط را روشن می کنم و جلوی آفتاب که از لا به لای پرده ها به صورتم می تابد دراز می کشم. می توانم از لای در غزل و دختر را ببینم. غزل سر خرگوش پلاستیکی را گاز می گیرد و دختر به او زل زده است.

"ماتت نبرد. بچه خفه شد."

و فکر می کنم بالاخره دارد می فهمد که امروز مادرش را نمی بیند. موسیقی ریتم تندش را از دست می دهد و حالا ملایم تر شده است. این نواری است ک حمید روزهای اول برایم داده بود. یاد بلوز زردی می افتم که آن روزها می پوشیدم و بیخودی می خندیدم. آن روزها، دختر نبود. به یادش نمی آورم. فقط کوچولوی

خوش پوشی بود که با یک شکلات مامان می گفت و بغل هر کسی راحت می نشست و انگار قصد نداشت

بزرگ بشود. با جیغ غزل از خواب کوتاهم بیدار می شوم. غزل موهای بلند و شانه نخورده ی دختر را میان انگشتان دستش گیر داده و می کشد.

دختر آهسته می گوید: "نکش، می گویم نکش."

و عقب عقب می رود. غزل ول کن نیست و باز هم می کشد.

"بیا بغلم مامان جان."

تاتی تاتی به سویم می آید. می خوابانم و برایش لالایی می گویم و به دختر اشاره می کنم که این همه صدای

قاشق و بشقاب را در نیاورد و سفره را جمع کند و خودش هم برود آشپزخانه. اشتها ندارم و خیلی زود خوابم می برد و وقتی بیدار می شودم آفتاب از اتاق رفته است. پتویی روی غزل است و ملافه ای روی من.

دختر با چشمان سرخ و بادکرده اش مراقبم است. اهمیتی نمی دهم و چشمانم را می بندم و سعی می کنم به چیز دیگری فکر کنم به هر چیزی غیر از پرنده لالی که بالای سرم نشسته است و غریبه تر از هر زمانی به نظر می آید. زیر لبی چیزی می خواند و چشم از ساعت که حالا عقربه کوچکش روی سه ایستاده است،

بر نمی دارد. چشمانم را آن قدر باز می کنم که فقط سوراخ جورابش را می بینم و انگشتانش را که پاهایش را فشار می دهد و ول می کند. صدای بغض آلودش را می شنوم: "چایی بیاورم؟"

صورتم را در تاریکی فشار بازوانم پنهان می کنم و سعی می کنم همه چیز را فراموش کنم. حمید را،

غزل را، خودم را و دختر را که مثل جادوگری ورد می خواند و بی صدا گریه می کند. نگاهش می کنم.

صورتش آن قدر خیس است که انگار با هزار چشم اشک می ریزد. به ثانیه شمار ساعت خیره می شوم و

تکان نمی خورم. نمی دانم چه مدت می گذرد. به روسری تاکرده و آماده ی خودم نگاه می کنم و به او که

ناخن هایش را آهسته از لای دندان هایش بیرون می کشد و زیر پاهایش قایم می کند. و با چشم های تو خالی

خیره خیره نگاهم می کند. و من می توانم لرزش خفیف دهانش را ببینم. رویم را برمی گردانم و صدای

عصبانی خودم را می شنوم:

"حاضر شو، برویم، دیرمان شده."

نویسنده: فریبا وفی از کتاب "حتی وقتی می خندیم"

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید