|
||
GMT+08:00 || 2012-08-14 20:16:24 cri |
- یک قارچ!
حالا دیگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفید شدهبود:
- کرورها سال است که گلها خار مىسازند و با وجود این کرورها سال است که برّهها گلها را مىخورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گلها واسه ساختنِ خارهایى که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردى نمىخورند این قدر به خودشان زحمت مىدهند؟ جنگ میان برّهها و گلها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدنهاى آقا سرخروئهىِ شکمگنده مهمتر و جدىتر نیست؟ اگر من گلى را بشناسم که تو همهى دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جاى دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بى این که بفهمد چهکار دارد مىکند به یک ضرب پاک از میان ببردش چى؟ یعنى این هم هیچ اهمیتى ندارد؟ اگر کسى گلى را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختى همین قدر بس است که نگاهى به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: "گل من یک جایى میان آن ستارههاست"، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستارهها پِتّى کنند و خاموش بشوند. یعنى این هم هیچ اهمیتى ندارد؟
دیگر نتوانست چیزى بگوید و ناگهان هِق هِق کنان زد زیر گریه.
حالا دیگر شب شدهبود. اسباب و ابزارم را کنار انداختهبودم. دیگر چکش و مهره و تشنگى و مرگ به نظرم مضحک مىآمد. رو ستارهاى، رو سیارهاى، رو سیارهى من، زمین، شهریارِ کوچولویى بود که احتیاج به دلدارى داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم بهاش گفتم: "گلى که تو دوست دارى تو خطر نیست. خودم واسه گوسفندت یک پوزهبند مىکشم... خودم واسه گفت یک تجیر مىکشم... خودم..." بیش از این نمىدانستم چه بگویم. خودم را سخت چُلمَن و بى دست و پا حس مىکردم. نمىدانستم چهطور باید خودم را بهاش برسانم یا بهاش بپیوندم... p چه دیار اسرارآمیزى است دیار اشک!
راه شناختن آن گل را خیلى زود پیدا کردم:
تو اخترکِ شهریار کوچولو همیشه یک مشت گلهاى خیلى ساده در مىآمده. گلهایى با یک ردیف گلبرگ که جاى چندانى نمىگرفته، دست و پاگیرِ کسى نمىشده. صبحى سر و کلهشان میان علفها پیدا مىشده شب از میان مىرفتهاند. اما این یکى یک روز از دانهاى جوانه زده بود که خدا مىدانست از کجا آمده رود و شهریار کوچولو با جان و دل از این شاخکِ نازکى که به هیچ کدام از شاخکهاى دیگر نمىرفت مواظبت کرده بود. بعید بنود که این هم نوعِ تازهاى از بائوباب باشد اما بته خیلى زود از رشد بازماند و دستبهکارِ آوردن گل شد. شهریار کوچولو که موقعِ نیش زدن آن غنچهى بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که باید چیز معجزهآسایى از آن بیرون بیاید. اما گل تو پناهِ خوابگاهِ سبزش سر فرصت دست اندکار خودآرایى بود تا هرچه زیباتر جلوهکند. رنگهایش را با وسواس تمام انتخاب مىکرد سر صبر لباس مىپوشید و گلبرگها را یکى یکى به خودش مىبست. دلش نمىخواست مثل شقایقها با جامهى مچاله و پر چروک بیرون بیاید.
نمىخواست جز در اوج درخشندگى زیبائیش رو نشان بدهد!...
هوه، بله عشوهگرى تمام عیار بود! آرایشِ پر راز و رمزش روزها و روزها طول کشید تا آن که سرانجام یک روز صبح درست با بر آمدن آفتاب نقاب از چهره برداشت و با این که با آن همه دقت و ظرافت روى آرایش و پیرایش خودش کار کرده بود خمیازهکشان گفت:
- اوه، تازه همین حالا از خواب پا شدهام... عذر مىخواهم که موهام این جور آشفتهاست...
شهریار کوچولو نتوانست جلو خودش را بگیرد و از ستایش او خوددارى کند:
- واى چهقدر زیبائید!
گل به نرمى گفت:
- چرا که نه؟ من و آفتاب تو یک لحظه به دنیا آمدیم...
شهریار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آنقدرها هم اهل شکستهنفسى نیست اما راستى که چهقدر هیجان انگیز بود!
- به نظرم وقت خوردن ناشتایى است. بى زحمت برایم فکرى بکنید.
و شهریار کوچولوى مشوش و در هم یک آبپاش آب خنک آورده به گل دادهبود.
با این حساب، هنوزهیچى نشده با آن خودپسندیش که بفهمىنفهمى از ضعفش آب مىخورد دل او را شکسته بود. مثلا یک روز که داشت راجع به چهارتا خارش حرف مىزد یکهو در آمده بود که:
- نکند ببرها با آن چنگالهاى تیزشان بیایند سراغم!
شهریار کوچولو ازش ایراد گرفتهبود که:
- تو اخترک من ببر به هم نمىرسد. تازه ببرها که علفخوار نیستند.
گل به گلایه جواب داده بود:
- من که علف نیستم.
و شهریار کوچولو گفته بود:
- عذر مىخواهم...
- من از ببرها هیچ ترسى ندارم اما از جریان هوا وحشت مىکنم. تو دستگاهتان تجیر به هم نمىرسد؟
شهریار کوچولو تو دلش گفت: "وحشت از جریان هوا... این که واسه یک گیاه تعریفى ندارد... چه مرموز است این گل!"
- شب مرا بگذارید زیر یک سرپوش. این جا هواش خیلى سرد است. چه جاى بدى افتادم! جایى که پیش از این بودم...
اما حرفش را خورده بود. آخر، آمدنا هنوز به شکل دانه بود. امکان نداشت توانستهباشد دنیاهاى دیگرى را بشناسد. شرمسار از این که گذاشته بود سر به هم بافتن دروغى به این آشکارى مچش گیربیفتد دو سه بار سرفه کرده بود تا اهمالِ شهریار کوچولو را بهاش یادآور شود:
- تجیر کو پس؟
- داشتم مىرفتم اما شما داشتید صحبت مىکردید!
و با وجود این زورکى بنا کردهبود به سرفه کردن تا او احساس پشیمانى کند.
به این ترتیب شهریار کوچولو با همهى حسن نىّتى که از عشقش آب مىخورد همان اول کار به او بد گمان شدهبود. حرفهاى بى سر و تهش را جدى گرفتهبود و سخت احساس شوربختى مىکرد.
یک روز دردِدل کنان به من گفت: -حقش بود به حرفهاش گوش نمىدادم. هیچ وقت نباید به حرف گلها گوش داد. گل را فقط باید بوئید و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر مىکرد گیرم من بلد نبودم چهجورى از آن لذت ببرم. قضیهى چنگالهاى ببر که آن جور دَمَغم کردهبود مىبایست دلم را نرم کرده باشد..."
یک روز دیگر هم به من گفت: "آن روزها نتوانستم چیزى بفهمم. من بایست روى کرد و کارِ او در بارهاش قضاوت مىکردم نه روى گفتارش... عطرآگینم مىکرد. دلم را روشن مىکرد. نمىبایست ازش بگریزم. مىبایست به مهر و محبتى که پشتِ آن کلکهاى معصومانهاش پنهان بود پى مىبردم. گلها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خامتر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!".
گمان کنم شهریار کوچولو براى فرارش از مهاجرت پرندههاى وحشى استفاده کرد.
صبح روز حرکت، اخترکش را آن جور که باید مرتب کرد، آتشفشانهاى فعالش را با دقت پاک و دودهگیرى کرد: دو تا آتشفشان فعال داشت که براى گرم کردن ناشتایى خیلى خوب بود. یک آتشفشان خاموش هم داشت. منتها به قول خودش "آدم کف دستش را که بو نکرده!" این بود که آتشفشان خاموش را هم پاک کرد. آتشفشان که پاک باشد مرتب و یک هوا مىسوزد و یکهو گُر نمىزند. آتشفشان هم عینهو بخارى یکهو اَلُو مىزند. البته ما رو سیارهمان زمین کوچکتر از آن هستیم که آتشفشانهامان را پاک و دودهگیرى کنیم و براى همین است که گاهى آن جور اسباب زحمتمان مىشوند.
شهریار کوچولو با دلِگرفته آخرین نهالهاى بائوباب را هم ریشهکن کرد. فکر مىکرد دیگر هیچ وقت نباید برگردد. اما آن روز صبح گرچه از این کارهاى معمولىِ هر روزه کُلّى لذت برد موقعى که آخرین آب را پاى گل داد و خواست بگذاردش زیرِ سرپوش چیزى نماندهبود که اشکش سرازیر شود.
به گل گفت: -خدا نگهدار!
© China Radio International.CRI. All Rights Reserved. 16A Shijingshan Road, Beijing, China. 100040 |