CRI Online
 

شازده کوچولو(3)

GMT+08:00 || 2012-08-07 15:29:10        cri
هر روزى که مى‌گذشت از اخترک و از فکرِ عزیمت و از سفر و این حرف‌ها چیزهاى تازه‌اى دستگیرم مى‌شد که همه‌اش معلولِ بازتاب‌هاىِ اتفاقى بود. و از همین راه بود که روز سوم از ماجراىِ تلخِ بائوباب ها سردرآوردم.

این بار هم بَرّه باعثش شد، چون شهریار کوچولو که انگار سخت دودل مانده‌بود ناگهان ازم پرسید:

- بَرّه‌ها بته‌ها را هم مى‌خورند دیگر، مگر نه؟

- آره. همین جور است.

- آخ! چه خوشحال شدم!

نتوانستم بفهمم این موضوع که بَرّه‌ها بوته‌ها را هم مى‌خورند اهمیتش کجاست اما شهریار کوچولو درآمد که:

- پس لابد بائوباب ها را هم مى‌خورند دیگر؟

من برایش توضیح دادم که بائوباب بُتّه نیست. درخت است و از ساختمان یک معبد هم گنده ‌تر، و اگر یک گَلّه فیل هم با خودش ببرد حتا یک درخت بائوباب را هم نمى‌توانند بخورند.

از فکر یک گَلّه فیل به خنده افتاد و گفت: -باید چیدشان روى هم.

اما با فرزانگى تمام متذکر شد که: -بائوباب هم از بُتِّگى شروع مى‌کند به بزرگ شدن.

- درست است. اما نگفتى چرا دلت مى‌خواهد بره‌هایت نهال‌هاى بائوباب را بخورند؟

گفت: -دِ! معلوم است!

و این را چنان گفت که انگار موضوع از آفتاب هم روشن‌تر است؛ منتها من براى این که به تنهایى از این راز سر در آرم ناچار شدم حسابى کَلّه را به کار بیندازم.

راستش این است که تو اخترکِ شهریار کوچولو هم مثل سیارات دیگر هم گیاهِ خوب به هم مى‌رسید هم گیاهِ بد. یعنى هم تخمِ خوب گیاه‌هاى خوب به هم مى‌رسید، هم تخمِ بدِ گیاه‌هاىِ بد. اما تخم گیاه‌ها نامریى‌اند. آن‌ها تو حرمِ تاریک خاک به خواب مى‌روند تا یکى‌شان هوس بیدار شدن به سرش بزند. آن وقت کش و قوسى مى‌آید و اول با کم رویى شاخکِ باریکِ خوشگل و بى‌آزارى به طرف خورشید مى‌دواند. اگر این شاخک شاخکِ تربچه‌اى گلِ سرخى چیزى باشد مى‌شود گذاشت براى خودش رشد کند اما اگر گیاهِ بدى باشد آدم باید به مجردى که دستش را خواند ریشه‌کنش کند.

بارى، تو سیاره‌ى شهریار کوچولو گیاه تخمه‌هاى وحشتناکى به هم مى‌رسید.

یعنى تخم درختِ بائوباب که خاکِ سیاره حسابى ازشان لطمه خورده بود. بائوباب هم اگر دیر به‌اش برسند دیگر هیچ جور نمى‌شود حریفش شد: تمام سیاره را مى‌گیرد و با ریشه‌هایش سوراخ سوراخش مى‌کند و اگر سیاره خیلى کوچولو باشد و بائوباب‌ها خیلى زیاد باشند پاک از هم متلاشیش مى‌کنند.

شهریار کوچولو بعدها یک روز به من گفت: "این، یک امر انضباطى است. صبح به صبح بعد از نظافتِ خود باید با دفت تمام به نظافتِ اخترک پرداخت. آدم باید خودش را مجبور کند که به مجردِ تشخیص دادن بائوباب‌ها از بته‌هاى گلِ سرخ که تا کوچولواَند عین هم‌اَند با دقت ریشه‌کن‌شان بکند. کار کسل‌کننده‌اى هست اما هیچ مشکل نیست."

یک روز هم بم توصیه کرد سعى کنم هر جور شده یک نقاشى حسابى از کار درآرم که بتواند قضیه را به بچه‌هاى سیاره‌ى من هم حالى کند. گفت اگر یک روز بروند سفر ممکن است به دردشان بخورد. پاره‌اى وقت‌ها پشت گوش انداختن کار ایرادى ندارد اما اگر پاى بائوباب در میان باشد گاوِ آدم مى‌زاید. اخترکى را سراغ دارم که یک تنبل‌باشى ساکنش بود و براى کندن سه تا نهال بائوباب امروز و فردا کرد...".

آن وقت من با استفاده از چیزهایى که گفت شکل آن اخترک را کشیدم.

هیچ دوست ندارم اندرزگویى کنم. اما خطر بائوباب‌ها آن ‌قدر کم شناخته شده و سر راهِ کسى که تو چنان اخترکى سرگیدان بشود آن قدر خطر به کمین نشسته که این مرتبه را از رویه‌ى همیشگى خودم دست بر مى‌دارم و مى‌گویم: "بچه‌ها! هواى بائوباب‌ها را داشته باشید!"

اگر من سرِ این نقاشى این همه به خودم فشار آورده‌ام فقط براى آن بوده که دوستانم را متوجه خطرى کنم که از مدت‌ها پیش بیخ گوش‌شان بوده و مثلِ خودِ من ازش غافل بوده‌اند. درسى که با این نقاشى داده‌ام به زحمتش مى‌ارزد. حالا ممکن است شما از خودتان بپرسید: "پس چرا هیچ کدام از بقیه‌ى نقاشى‌هاى این کتاب هیبتِ تصویرِ بائوباب‌ها را ندارد؟" -خب، جوابش خیلى ساده است: من زور خودم را زده‌ام اما نتوانسته‌ام از کار درشان بیاورم. اما عکس بائوباب‌ها را که مى‌کشیدم احساس مى‌کردم قضیه خیلى فوریت دارد و به این دلیل شور بَرَم داشته بود.

آخ، شهریار کوچولو! این جورى بود که من کَم کَمَک از زندگىِ محدود و دل‌گیر تو سر درآوردم. تا مدت‌ها تنها سرگرمىِ تو تماشاى زیبایىِ غروب آفتاب بوده. به این نکته‌ى تازه صبح روز چهارم بود که پى بردم؛ یعنى وقتى که به من گفتى:

- غروب آفتاب را خیلى دوست دارم. برویم فرورفتن آفتاب را تماشا کنیم...

- هوم، حالاها باید صبر کنى...

- واسه چى صبر کنم؟

- صبر کنى که آفتاب غروب کند.

اول سخت حیرت کردى بعد از خودت خنده‌ات گرفت و برگشتى به من گفتى:

- همه‌اش خیال مى‌کنم تو اخترکِ خودمم!

- راستش موقعى که تو آمریکا ظهر باشد همه مى‌دانند تو فرانسه تازه آفتاب دارد غروب مى‌کند. کافى است آدم بتواند در یک دقیقه خودش را برساند به فرانسه تا بتواند غروب آفتاب را تماشا کند. متاسفانه فرانسه کجا این‌جا کجا! اما رو اخترک تو که به آن کوچکى است همین ‌قدر که چند قدمى صندلیت را جلو بکشى مى‌توانى هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنى.

- یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!

و کمى بعد گفت:

- خودت که مى‌دانى... وقتى آدم خیلى دلش گرفته باشد از تماشاى غروب لذت مى‌برد.

- پس خدا مى‌داند آن روز چهل و سه غروبه چه‌قدر دلت گرفته بوده.

اما مسافر کوچولو جوابم را نداد.

روز پنجم باز سرِ گوسفند از یک راز دیگر زندگى شهریار کوچولو سر در آوردم. مثل چیزى که مدت‌‌ها تو دلش به‌اش فکر کرده باشد یک‌هو بى مقدمه از من پرسید:

- گوسفندى که بُتّه ها را بخورد گل ها را هم مى‌خورد؟

- گوسفند هرچه گیرش بیاید مى‌خورد.

- حتا گل‌هایى را هم که خار دارند؟

- آره، حتا گل‌هایى را هم که خار دارند.

- پس خارها فایده‌شان چیست؟

من چه مى‌دانستم؟ یکى از آن: سخت گرفتار باز کردن یک مهره‌ى سفتِ موتور بودم. از این که یواش یواش بو مى‌بردم خرابىِ کار به آن سادگى‌ها هم که خیال مى‌کردم نیست برج زهرمار شده‌بودم و ذخیره‌ى آبم هم که داشت ته مى‌کشید بیش‌تر به وحشتم مى‌انداخت.

- پس خارها فایده‌شان چسیت؟

شهریار کوچولو وقتى سوالى را مى‌کشید وسط دیگر به این مفتى‌ها دست بر نمى‌داشت. مهره پاک کلافه‌ام کرده بود. همین جور سرسرى پراندم که:

- خارها به درد هیچ کوفتى نمى‌خورند. آن‌ها فقط نشانه‌ى بدجنسى گل‌ها هستند.

- دِ!

و پس از لحظه‌یى سکوت با یک جور کینه درآمد که:

- حرفت را باور نمى‌کنم! گل‌ها ضعیفند. بى شیله‌پیله‌اند. سعى مى‌کنند یک جورى تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال مى‌کنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشت‌آورى مى‌شوند...

لام تا کام به‌اش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم مى‌گفتم: "اگر این مهره‌ى لعنتى همین جور بخواهد لج کند با یک ضربه‌ى چکش حسابش را مى‌رسم." اما شهریار کوچولو دوباره افکارم را به هم ریخت:

- تو فکر مى‌کنى گل‌ها...

من باز همان جور بى‌توجه گفتم:

- اى داد بیداد! اى داد بیداد! نه، من هیچ کوفتى فکر نمى‌کنم! آخر من گرفتار هزار مساله‌ى مهم‌تر از آنم!

هاج و واج نگاهم کرد و گفت:

- مساله‌ى مهم!

مرا مى‌دید که چکش به دست با دست و بالِ سیاه روى چیزى که خیلى هم به نظرش زشت مى‌آمد خم شده‌ام.

- مثل آدم بزرگ‌ها حرف مى‌زنى!

از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بى‌رحمانه مى‌گفت:

- تو همه چیز را به هم مى‌ریزى... همه چیز را قاتى مى‌کنى!

حسابى از کوره در رفته‌بود.

موهاى طلایى طلائیش تو باد مى‌جنبید.

- اخترکى را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگى مى‌کند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره‌را تماشا نکرده هیچ وقت کسى را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کارى نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: "من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!" این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید