|
||
GMT+08:00 || 2012-07-10 16:23:49 cri |
طی این داستان اگزوپری از دیدگاه یک کودک، که از سیاره کوچکی به نام ب۶۱۲ آمده، و سؤالات بسیاری از آدمها و کارهایشان دارد. این اثر به بیش از ۲۱۰ زبان مختلف ترجمه شدهاست. مجموع فروش این کتاب به زبانهای مختلف از دویست میلیون نسخه هم گذشتهاست. خب دوستان خوبم، متوجه شدید که برای چی این کتاب رو برای شما انتخاب کردم!
واما بریم سراغ شازده کوچولو: دوستای خوبم ، شازده کوچولو قصه ی همه ی آدمهاست
آدم هایی که هرکدومشون توی سیاره ی خودشون زندگی می کنند
هرکدام از ما درسیاره های خودمون دلمون به چیزی خوشه وفکر می کنیم که دلخوشی ما مهم ترین موضوع است درحالی که اگر از سیاره ی خودمون بیرون بیاییم اونوقت می بیینیم که درسیاره های دیگر هم خبرهای تازه ای هست که ما ازآن خبرنداشتیم اما یک چیز مهمه واون هم این که ما در سیاره های خودمون به یک چیزهایی تعهد داریم مثل شازده کوچولو که به گل سرخش تعهد داشت و خودشو دربرابر اون مسئو ل میدید.
خب شنونده های عزیز. بریم سراغ داستان. نویسنده داستان رو به این شکل شروع می کنه که:
۱
يک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصههای واقعی -که دربارهی جنگل بِکر نوشته شده بود- تصوير محشری ديدم از يک مار بوآ که داشت حيوانی را میبلعيد.
تو کتاب آمده بود که: «مارهای بوآ شکارشان را همين جور درسته قورت میدهند. بی اين که بجوندش. بعد ديگر نمیتوانند از جا بجنبند و تمام شش ماهی را که هضمش طول میکشد میگيرند میخوابند».
اين را که خواندم، راجع به چيزهايی که تو جنگل اتفاق میافتد کلی فکر کردم و دست آخر توانستم با يک مداد رنگی اولين نقاشيم را از کار درآرم.
شاهکارم را نشان بزرگتر ها دادم و پرسيدم از ديدنش ترس برتان میدارد؟
جوابم دادند: -چرا کلاه بايد آدم را بترساند؟
نقاشی من کلاه نبود، يک مار بوآ بود که داشت يک فيل را هضم میکرد. ----- آن وقت برای فهم بزرگترها برداشتم توی شکم بوآ را کشيدم. آخر هميشه بايد به آنها توضيح داد.
بزرگترها بم گفتند کشيدن مار بوآی باز يا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بيشتر جمع جغرافی و تاريخ و حساب و دستور زبان کنم. و اين جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظريف نقاشی را قلم گرفتم. از اين که نقاشی شمارهی يک و نقاشی شمارهی دو ام يخ شان نگرفت دلسرد شده بودم. بزرگ ترها اگر به خودشان باشد هيچ وقت نمیتوانند از چيزی سر درآرند. برای بچهها هم خسته کننده است که همين جور مدام هر چيزی را به آنها توضيح بدهند.
ناچار شدم برای خودم کار ديگری پيدا کنم و اين بود که رفتم خلبانی ياد گرفتم. بگويی نگويی تا حالا به همه جای دنيا پرواز کرده ام و راستی راستی جغرافی خيلی بم خدمت کرده. میتوانم به يک نظر چين و آريزونا را از هم تميز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافی خيلی به دادش میرسد.
از اين راه است که من تو زندگيم با گروه گروه آدمهای حسابی برخورد داشتهام. پيش خيلی از بزرگترها زندگی کردهام و آنها را از خيلی نزديک ديدهام. گيرم، اين موضوع باعث نشده در بارهی آنها عقيدهی بهتری پيدا کنم.
هر وقت يکیشان را گير آوردهام که يک خرده روشن بين به نظرم آمده با نقاشی شمارهی يکم که هنوز هم دارمش محکش زدهام ببينم راستی راستی چيزی بارش هست يا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: «اين يک کلاه است». آن وقت ديگر من هم نه از مارهای بوآ باش اختلاط کردهام نه از جنگلهای بکر دست نخورده نه از ستارهها. خودم را تا حد او آوردهام پايين و باش از بريج و گلف و سياست و انواع کرات حرف زدهام. او هم از اين که با يک چنين شخص معقولی آشنايی به هم رسانده سخت خوشوقت شده.
۲
اين جوری بود که روزگارم تو تنهايی میگذشت بی اين که راستی راستی يکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااين که زد و شش سال پيش در کوير صحرا حادثهيی برايم اتفاق افتاد؛ يک چيز، موتور هواپيمايم شکسته بود و چون نه تعميرکاری همراهم بود نه مسافری، يکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمير مشکلی بربیام. مسالهی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف میداد.
شب اول را هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسهها به روز آوردم پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهيی که وسط اقيانوس به تخته پارهيی چسبيده باشد. پس لابد میتوانيد حدس بزنيد چه جور هاج و واج ماندم وقتی کلهی آفتاب به شنيدن صدای ظريف عجيبی که گفت: «بی زحمت يک برّه برام بکش!» از خواب پريدم.
-ها؟
-يک برّه برام بکش...
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشمهام را ماليدم و نگاه کردم، آدم کوچولوی بسيار عجيبی را ديدم که با وقار تمام تو نخ من بود. با چشمهايی که از تعجب گرد شده بود به اين حضور ناگهانی خيره شدم. يادتان نرود که من از نزديکترين آبادی مسکونی هزار ميل فاصله داشتم و اين آدمیزاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمیآمد که راه گم کرده باشد يا از خستگی دم مرگ باشد يا از گشنگی دم مرگ باشد يا از تشنگی دم مرگ باشد يا از وحشت دم مرگ باشد. هيچ چيزش به بچهيی نمیبُرد که هزار ميل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.
وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم:
-آخه... تو اين جا چه میکنی؟
و آن وقت او خيلی آرام، مثل يک چيز خيلی جدی، دوباره در آمد که:
-بی زحمت واسهی من يک برّه بکش.
آدم وقتی تحت تاثير شديد رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمیکند. گرچه تو آن نقطهی هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ اين نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد، باز کاغذ و خودنويسی از جيبم در آوردم، اما تازه يادم آمد که آنچه من ياد گرفتهام بيشتر جغرافيا و تاريخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نيستم.
بم جواب داد: -عيب ندارد، يک بَرّه برام بکش.
از آنجايی که هيچ وقت تو عمرم بَرّه نکشيده بودم يکی از آن دو تا نقاشیای را که بلد بودم برايش کشيدم. آن بوآی بسته را. ولی چه يکهای خوردم وقتی آن موجود کوچولو در آمد که: -نه! نه! فيلِ تو شکم يک بوآ نمیخواهم. بوآ خيلی خطرناک است فيل جا تنگ کن. خانهی من خيلی کوچولوست، من يک بره لازم دارم. برام يک بره بکش.
-خب، کشيدم.
با دقت نگاهش کرد و گفت:
-نه! اين که همين حالاش هم حسابی مريض است. يکی ديگر بکش.
-کشيدم.
لبخند با نمکی زد و در نهايت گذشت گفت:
-خودت که میبينی... اين بره نيست، قوچ است. شاخ دارد نه...
باز نقاشی را عوض کردم.
آن را هم مثل قبلی ها رد کرد:
-اين يکی خيلی پير است... من يک بره میخواهم که مدت ها عمر کند...
باری چون عجله داشتم که موتورم را پياده کنم با بی حوصلگی جعبهای کشيدم که ديوارهاش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پريد که:
-اين يک جعبه است. برهای که میخواهی اين تو است.
و چه قدر تعجب کردم از اين که ديدم داور کوچولوی من قيافهاش از هم باز شد و گفت:
-آها... اين درست همان چيزی است که میخواستم! فکر میکنی اين بره خيلی علف بخواهد؟
-چطور مگر؟
-آخر جای من خيلی تنگ است...
-هر چه باشد حتماً بسش است. برهيی که بت دادهام خيلی کوچولوست.
-آن قدرهاهم کوچولو نيست... اِه! گرفته خوابيده...
و اين جوری بود که من با شهريار کوچولو آشنا شدم.
© China Radio International.CRI. All Rights Reserved. 16A Shijingshan Road, Beijing, China. 100040 |