همسر یكی از حكیمان و فرزانگان با او به جدال پرداخت. زن ناسزا میگفت. اما فیلسوف سكوت اختیار كرده بود و زن همزمان با جدال با شوهر به شستن لباس مشغول بود و فیلسوف مشغول مطالعه بود. ناگهان خشم زن بالا گرفت و آبهای چركین را كه در طشت لباسشوئی بود بر سر او ریخت و كتاب و لباس و سر و صورت فیلسوف را خیس كرد.
حكیم سر از كتاب برداشت و خطاب به زن گفت: تا به حال مثل ابر، رعد و برق میكردی اكنون باران باراندی!