مهم ترین فرد و مهم ترین زمان

در زمان های دور پادشاه جوان و خوش سیمایی بود که از قدرت و ثروت فراوانی بهره داشت. ولی همواره سؤالی ذهن او را به خود مشغول می کرد. آن سؤال این بود که «در زندگی من، مهم ترین زمان و مهم ترین فرد کیست؟

او به همۀ فیلسوف های دنیا خبر داد که اگر کسی جواب قانع کننده ای به این سؤال او بدهد، ثروتش را به او خواهد بخشید.

فیلسوف های زیادی از اقصی نقاط دنیا به کاخ او آمدند و از منظر خود جوابی به سؤال پادشاه دادند. اما هیچ یک از جواب ها مقبول پادشاه نیافتاد و همگی دست خالی برگشتند.

وقتی پادشاه ناامید می شد، کسی به او خبر داد که در یک دهکدۀ دور، پیرمرد حکیمی زندگی می کند که ممکن است جواب این سؤال را بداند. پادشاه جوان فوراً عازم دهکده شد.

وقتی به آنجا رسید، لباس مبدّل پوشید و خود را به هیئت یک دهقان درآورد. به خانۀ ساده و بی پیرایۀ پیرمرد حکیم رفت. در آنجا دید که پیرمرد چهار زانو روی زمین نشسته و چیزی را از صندوق بیرون می آورد. خطاب به او گفت: شنیده ام، تو داناترین و باهوش ترین حکیم این منطقه هستی و جواب همۀ سؤال ها را می دانی. آیا می توانی به من بگویی که مهم ترین فرد برای من کیست و مهم ترین زمان در زندگی من کی است؟

پیرمرد به پادشاه گفت که چند سیب زمینی بردار و آنها را در کنار رودخانه بشوی. بیا با هم سیب زمینی آب پز بخوریم.

پادشاه جوان فکر کرد که این آزمایشی برای او است. او چند روز با پیرمرد زندگی کرد و از او می خواست که جواب سؤالش را بدهد. اما پیرمرد تا آخر هم هیچ جوابی به او نداد.

پادشاه از دست پیرمرد خشمگین شد و فکر کرد که تمام آن چند روز را هدر داده است. با عصبانیت مهر امپراطوری اش را به پیرمرد نشان داد و او را دروغگو خواند.

پیرمرد با آرامش گفت: من در اولین روز به سؤالت جواب دادم. تو به آن پی نبردی.

پادشاه از او پرسید: منظورت چیست؟

پیرمرد گفت: وقتی پا به خانه ام گذاشتی از تو استقبال کردم و دعوت کردم که در خانه ام مهمان باشی. می بینی که گذشته، گذشته و آینده هنوز آمده است. مهم ترین زمان در زندگی هر کسی، «اکنون» است. مهم ترین فرد در زندگی نیز کسی است که «الآن» با تو است. زیرا او زنده و حاضر است و او را به تجربه می شناسی.