CRI Online
 

امتحان در زندگی

GMT+08:00 || 2010-02-19 19:46:26        cri
درود به شما شنوندگان گرامی. در برنامۀ این هفتۀ رنگین کمان داستانی برگرفته از یک ماجرای واقعی را به شما بازگو می کنیم.

در ایستگاه راه آهن گوان جو، یک دختر جوان روستایی، حدود بیست ساله و مُلبّس به لباس هایی کهنه، همراه چمدان بسیار قدیمی و مندرسش در میان جمعیت ایستاده و مضطربانه به اطراف نگاه می کرد. با نگاهی به او می شد فهمید که بی شک در وضعیت بدی قرار دارد. او سعی می کرد از مردم کمک بخواهد، اما همه از او دوری می کردند.

دختر جوان تا به کسی سلام می کرد و می خواست سرِ حرف را باز کند، مردم اعتنایی به او نمی کردند و بی آن که تا آخر به حرفش گوش کنند، به سرعت از کنارش دور می شدند. دختر کمی ناامید شده بود، اما هنوز کاملاً دلسرد نبود و به درخواست کمک ادامه می داد.

به پنجرۀ بلیت فروشی رسید. دید که یک پسر جوان که قیافه اش به دانشجوها می ماند، بلیتی خرید و با دقت زیاد آن را در جیب لباسش گذاشت و روی یک صندلی نشست و به روزنامه خواندن مشغول شد.

دختر به او نزدیک شد و پرسید: «خواهش می کنم، می شود به من کمک کنید؟» پسر جوان با احتیاط پرسید: با منید؟

دختر روستایی جواب موافق داد.

پسر که خودش فقیر بود و همیشه به کمک دیگران احتیاج داشت، با شگفتی زیاد از این که این بار کس دیگری از او کمک می خواهد، پرسید: «چه جور کمکی از من می خواهید؟

دختر گفت: «به دنبال خواهرم می گردم. اما هیچ پولی ندارم. می شود لطفاً یک بلیت برای من بخرید؟

صورت پسر بعد از شنیدن این حرف از خجالت سرخ شد. اسکناسی را از جیبش در آورد و گفت: «من... فقط ده یوان برایم باقی مانده است. این کمکی به شما می کند؟ من در شهر گوان جوئو کاری پیدا نکردم و همین الان بلیت راه آهن خریدم تا به شهر دیگری بروم، شاید در آنجا بتوانم کاری پیدا کنم. من دیپلمۀ هنرستان فنی هستم و در این روزها پیدا کردن کار برایم خیلی سخت است.»

دختر روستایی قبل از آن که با ناامیدی از او دور شود، گفت: «از ته دل از شما تشکر می کنم.»

ناگهان مثل این که پسر چیزی را به یاد آورده باشد، از دختر پرسید: «تو مسافر کجا هستی؟ دختر جواب داد: «دون گوان». پسر بلیتی را که تازه خریده بود، از جیبش درآورد و آن را به سوی دختر دراز کرد و گفت: «اتفاقاً این بلیت به مقصد شهر دون گوان است. برو خواهرت را پیدا کن. امیدوارم موفق باشی!»

دختر پرسید: «پس تو چه کار می کنی؟» پسر جواب داد: «من با این 10 یوان سوار قطار می شوم و تا جایی که با آن می شود، می روم و سعی می کنم در همان جا کاری پیدا کنم. شاید یک شغل خوب در آنجا منتظر من است!»

دختر می خواست بلیت را به پسر پس بدهد، اما پسر امتناع و به دختر اصرار کرد که قبول کند.

پسر با ده یوانی که برایش باقی مانده بود، بلیتی به یک مقصد کوتاه خرید و به زودی به آنجا رسید. بعد از پیاده شدن از قطار، در بین جمعیت هاج و واج و سرگردان مانده بود.

در آن زمان کسی به او لبخند زد و از او پرسید: «پشیمان هستی؟»

او! همان دختر روستایی بود!

پسر جوان واقعأ یک شغل خوب پیدا کرد. زیرا آن دختر، دختر صاحب فروشگاه یک شرکت تولید اسباب بازی بود. هدفش از آن نمایشی که در ایستگاه راه آهن گوان جوئو بازی کرد، این بود که فرد بی آلایشی را که هنوز آلودۀ بازی های تجاری نشده، برای کار کردن در فروشگاه پدرش پیدا کند.

گذشتن از یک بلیت، زندگی آن پسر را تغییر داد. زندگی صحنۀ امتحان و آزمایش است. کسی که واقعاً استعداد داشته باشد، می تواند نمرۀ خوب کسب کند.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید