CRI Online
 

چیزی که من آموختم

GMT+08:00 || 2009-07-22 15:11:30        cri
از گابریل گارسیا مارکز

در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم

در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود

در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد ، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته ، محروم می كند

در 30 سالگی پی بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن

در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی است كه خود می سازد

در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم ؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می دهیم دوست داشته باشیم

در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می دهند

در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بد ترین دشمن وی است

در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب

در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می توان ایثار كرد اما بدون ایثارهرگز نمی توان عشق ورزید

در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز كه میل دارد بخورد

در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارتهای خوب نیست ؛ بلكه خوب بازی كردن با كارتهای بد است

در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می كند نارس است ، به رشد وكمال خود ادامه می دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود

در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است

در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست.

از مردن نمی ترسیم بلکه می ترسیم هرگز اتفاق نیافتد

روزی در کتابی این جمله را خواندم که «از مردن نمی ترسیم بلکه می ترسیم هرگز اتفاق نیافتد». در زیر این جمله یک داستان کوچک بود که می خواستم آن را با شما هم سهیم شوم.

مردی با کشتی به انگلستان سفر می کرد. در راه کشتی به توفان شدیدی برخورد. همه مسافران از ترس و وحشت سرگشته شده بودند و در کابین هایشان تِلو تِلو می خوردند و فریاد می زدند و سعی می کردند با هر وسیله ای خود را ثابت نگه دارند. در این میان فقط یک پیرزن بود که خیلی ساکت در گوشه کابین با چهره ای آرام نشسته بود و آرام دعا می کرد. نیم ساعت بعد، توفان فرونشست و کشتی از خطر غرق شدن نجات یافت. آن وقت مرد پیش پیرزن رفت و با تعجب از او پرسید که چرا اصلا نگران از دست دادن جانت نبودی و نمی ترسیدی؟

پیرزن جواب داد: من دو تا دختر داشتم. دختر بزرگم دو سال پیش از بیماری مرد و حال در بهشت است. دختر دومم حالا در انگلستان زندگی می کند. وقتی توفان بود، دعا می کردم که اگر خدا مرا به بهشت دعوت می کند، دختر بزرگم را خواهم دید و اگر از این توفان نجاتم دهد، به انگلستان می رسم و به دختر کوچکم می رسم. هر دو برای من یکسان است. چرا باید بترسم؟

باید بیاموزیم که در هر اتفاقی آرامش و خونسردی خود را حفظ کنیم.

اگر سرنوشتمان را به دست خدا بسپاریم و کاری را که می خواهیم انجام دهیم، از هر لحظه عمرمان لذت خواهیم برد.

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید