در دوره ممالک
جنگی شاهزاده ای بود به نام "
مون چان" وی در خانه خود
روشنفکران و افراد با استعداد
بسیاری رانگهداری می کرد و به
عنوان مهمان به آنان احترام می
گذاشت. اگر کاری پیش می آمد به
دست آنان می سپرد که انجام دهند.
در میان مهمانان او مردی بود نه
نام " فون هوان" . این مرد چون
شهرتی نداشت هیچ کس هم به او
توجهی نمی کرد.
روزی فون هوان با
شمشیر خود بازی می کرد وزیر لب
این طور زمزمه می نمود : " من
مهانند دیگران هستم ولی چرا در
خورش می ماهی نیست". مهمانان
این گله ، فون هوان را به
شاهزاده گزارش دادند. شاهزاده
فرمان داد که پس از آن برای
آقای هون هوان ماهی درست کنند.
پس از چند روز فون بازشروع کرد
باشمشیر خود بازی کردن و زمزمه
نمودن :" من از دیگران هیچ دست
کمی ندارم، پس چرا ارابه ای در
اختیارم نمی گذارند" این سخن را
نیز به گوش شاهزاده دساندند و
شاهزاده فرمان داد ارابه ای در
اختیار آقای فون هوان بگذارند.
پس از چندی آقای فون هوان نغمه
دیگری زمزمه کرد و گفت: " اکنون
ماهی می خورم و سوار ارابه می
شوم ولی نمی توانم زندگی مادرم
را تامین کنم " شاهزاده که آن
سخن را شنید فورا کسانی را
فرستاد مادرش را به آنجا آوردند
تا با آقای فون هوان یکجا باشد
و فون هوان هم شب و روز مادر
خود پرستاری کند. همه مهمانان
فون هوان را بیشرم و طمعکار می
دانستند.
ولی شاهزاده به
آنان گفت معنای مهمان نوازی آن
است که همه آرزوها ی مهمان
برآورده شود. در پائیز یکی از
سالها شاهزاده می خواست کسی را
پیدا کند و به زادگاه خود
بفرستد تاآنچه از مردم بستانکار
است بگیرد و اجاره های او را
جمع آوری کند و بیاورد. فون
هوان داوطلبانه اظهارکرد اگر آن
کار به او محول شود هرچه زودتر
و بهتر آن را به انجام می رساند.
شاهزاده موافقت
کرد و او را فرستاد. هنگام حرکت
فون هوان از شاهزاده
پرسید،پولها را که جمع آوری
کردم چه چیز می خواهید برای شما
با آن پولها بخرم . شاهزاده
جواب داد: چیزی که درخانه ما کم
است بخرید.فون هوان رفت، اما
هنوز سه روز نگذشته بود که
برگشت. شاهزاده با تعجب به او
گفت: کاری که شما برای انجام
دادن آن رفته بودید دوسه ما وقت
می گرفت ، جناب عالی چرا به این
زودی برگشته اید ، پولها را جمع
آوری کردید، هون هوان جواب داد:
بلی، آنچه را که باید انجام دهم
انجام داده ام. شاهزاده پرسید
پس پول کجاست . فون هوان جواب
داد: پولی نیاورده ام ولی تمام
حسابها را تسویه کرده ام.
شاهزاده گفت
منظورتان نمی فهمم. فون هوان
گفت: من تمام اهالی زادگاه شما
را درجائی جمع کردم و سندهای
وام و اجاره را برابر آنها
سوزاندم و گفتم دیگر شاهزاده از
آنان هیچ طلبی نخواهد داشت و
چیزی نخواهند خواست. شاهزاده که
این سخن را شنید مضطرب شد و با
خود گفت این آقای فون هوان چرا
چنین کاری کرد، آخر پول هنگفتی
بود. ولی او را سرزنش نکرد.
فون هوان متوجه
درهم رفتن چهره شاهزاده شد، لذا
توضیح داد که اگر من آن پولها
را برای شما می آوردم بر
اموالتان چیز قابلی افزوده نمی
شد ، شما به اندازه کافی پول
دارید، تاحدی که شاید تمام عمر
نتوانید همه را به مصرف برسانید،
آنچه که اکنون برای شما لازم
اشت محبت و پشنیبانی مردم است
نه پول، و من از این فرصت
استفاده کردم و برای شما مهر و
محبت مردم را جلب کردم. شاهزاده
که بازهم ناراضی بود، فقط گفت:
" شماه خسته شده اید بروید
استراحت کنید".
پس از چند سالی
شاهزاده از مقامش معزول گردید و
مجبور شد به زادگاه خود برگردد.
چون از اوج اختیارات و قدرت
سقوط کرده بود کسانیکه در گذشته
، همیشه در کنار او بودند همه
پراکنده شدند، جز فون هوان که
همچنان با او ماند و با او به
زادگاهش برگشت. وقتی شاهزاده با
فون هوان نزدیک زادگجاه خود
رسید از منظره ای که در مقابل
خود دید سخت تعجب کرد، چه دید
همه مردم با آب و خوراک در کنار
جاده در دو صف ایستاده اند و
ازآنها استقبال می کنند. فقط در
این وقت بود که شاهزاده معنی آن
سخن فون هوان را فهمید که مهرو
محبت مردم گرانبهاتر از پول است.