در زمان قدیم امپراطور «وی» و
امپراطور «جائو» با یکدیگر عهد
دوستی بستند و به
دنبال آن امپراطور «وی» ولیعهد
خود را به عنوان گروگان برای
اثبات دوستی به کشور
«جائو»
فرستاد و بدین منظور از «پان
سون» که یکی از ماموران عالی
مقام بود خواست که
به همراه ولیعهد به کشور «جائو»
سفر کند.
پان سون از اینکه از کشورش دور
می شد قدری نگران بود،زیرا می
ترسید که درغیاب
او دیگران پشت سرش بد گوئی کنند.
اذا
هنگام سفر به امپراطور گفت:
حضرت امپراطور اگر یک نفر به
شما بگوید که یک
ببر به بازار پایتخب حمله کرده
است شما باور می کنید؟
امپراطور
بدون تامل پاسخ داد: البته که
باور نمی کنم،آخر چگونه ممکن
است که روز
روشن و در مقابل آن همه آدم ببر
جرات پیدا کند و به بازار حمله
کند؟
پان سون گفت:اگر بلافاصله یک
نفر دیگر هم بیاید و همین مسئله
را تایید کند آنوفت
آیا شما باور می کنید؟
امپراطور
قدری تردید پیدا کرد و گفت: اگر
دو نفر بگویند خوب باید قدری
تامل
کرد.
پان سون باز پرسید: اگر شخص
سومی بیاید و این موضوع را
تایید کند آیا حضرت
امپراطور باور می کنند.
امپراطور
گفت: آری باور می کنم،چون چیزی
را که سه نفر بگویند حتما نمی
تواند
دروغ باشد.
پان
سون گفت: همه می دانند که ببر
جرات نمی کند که در روز روشن به
بازار حمله
کند ولی اگر سه نفر بگویند که
چنین واقعه ای رخ داده است نه
تنها حضرت امپراطور
باور می کنند بلکه دیگران هم
ممکن است باور کنند،در حالیکه
مسلم است اصل خبر واقعیت
نداشته است. امروز من به همراهی
ولیعهد عازم کشور جائو هستم
فاصله آنجا تا قصر
امپراطور از فاصله بازار تا قصر
امپراطور بسیار بسیبار بیشتر
است،همچنین اشخاصی که
پشت سر دیگران بد گوئی می کنند
مطمئنا از سه نفر بیشترند،من از
این بابت قدری
نگرانم و امیدوارم که حضرت
امپراطور در مورد شایعات بی
اساس بیشتر تامل و دقت
فرمایند.
پادشاه
گفت: خاطر شما جمع باشد، همه را
می دانم.
پان
سون همراه ولیعهد رفت. به دنبال
او بسیاری پیش پادشاه رفتند و
پشت سر او بد
گفتند.
پادشاه
اول باور نکرد ولی بتدریج نسبت
به او سو ظن پیدا کرد و کم کم
باورش شد.
وقتی ولیعهد به میهن بازگشت
پادشاه پان سون را از کار بر
کنار کرد.
این
داستان منشا مثل مورد اشاره شده
است که در مورد تاثیر شایعات به
کار می
رود.