در
زمانهای قدیم
مردی بود
که
ادعا
می کرد
متخصص
معالجه
افرادی است
که
گوژپشتند،یعنی پشتشان
کمانی شده
است
و
قوزدارند.روی
تابلویی بردر
خانه
نوشته
بود
"متخصص
معالجه
قوزپشتی.کسانیکه
پشتشان
به
شکل
کمان
یا
خرچنگ
یا
دیگ
است
کافی است
فقط
یک
بار
مراجعه
کنند
و
در
مان
شوند."
پس
از
چندی مردی که
قوز
داشت
از
آنجا
عبور
کرد؛بلو
را
که
دید
بسیار
خوسحال
شد،
بیدرنگ
نزد
مرد
پزشک
آمد
تا
او
را
معالجه
کند.
پزشک
مدعی تخصص
بدون
اینکه
از
حال
مریض
سوالی بکند
خیلی ساده
دو
تخته
چوب
آورد،یکی از
آن
تخته
ها
را
روی زمین
گذاشت
.بعد
به
مرد
قوزپشت
توصیه
کرد
روی آن
تخته
به
رو
بخوابد،آنوقت
تخته
دیگر
را
روی پشت
او
قرار
داد،سپس
هر
دو
تخته
و
مرد
را
با
هم
محکم
طناب
پیچ
کرد
و
آخر
سر
هم
خودش
بالای تخته
رفت
و
با
تمام
نیرو
شروع
کرد
به
فشار
آوردن،تا
تخته
ها
هر
چه
بیشتر
به
هم
نزدیک
شوند.
فریاد
مرد
قوز
پشت
بلند
بود،اما
متخصص
همچنان
تخته
ها
را
به
هم
می فشرد.چیزی
نگذشت
که
تنه
مرد
صاف
و
یکدست
شد
و
قوز
او
از
بین
رفت،اما
خود
مرد
بر
اثر
فشار
بیش
از
حد
دیگر
زنده
نبود.
خانواده
مرد
گوژ
پشت
از
قضیه
باخبر
شدند.دست
مرد
مدعی می زد
مگر
تا
بلوی درخانه
مرا
نخوانده
اید؟من
روی تابلو
به
وضوح
نوشته
ام
که"قوز
پشتی را
معالجه
می کنم"دیگر
ضمانت
زنده
ماندن
یا
مردن
مریض
را
نکرده
ام.پس
مردن
او
به
من
ربطی ندارد.
تاجری که
مو
خواست
از
رودخانه
بگذرد
.می
گویند
درزمانهای قدیم
تاجری در
"
خه
نان"
زندگی می کرد.
روزی با
یک
قایق
اجاره
ای به
رودخانه
"
هی" رفته
بود.
قایق
وقتی
به
وسط
رودخانه
رسید،
به
موج
تندی برخورد
کرد
و
واژگون
شد
و
تاجر
در
میان
آب
افتاد.
برای نجات
خود
شروع
کرد
به
دست
و
پا
زدن
و
با
فریاد
از
مردم
کمک
خواستن.
اتفاقاً
ماهیگیر
پیری در
رودخانه
تور
ماهیگیریش
را
پهن
کرده
بود
و
سرگرم
ماهیگیری بود.
فریادهای همراه
با
اظطراب
مرد
تاجر
را
شنید.
تاجر
هم
وقتی چشمش
به
مرد
ماهیگیر
افتاد
با
شدت
و
التماس
تمام
فریاد
کرد
و
گفت:
ای ماهیگیر!
من
مرد
ثروتمندی هستم،
اگر
مرا
از
غرق
شدن
نجات
بدهی در
عوض
صد
سکه
نقره
به
تو
خواهم
داد.
زود
باش
،
بیا
عجله
کن.
مرد
ماهیگیر
حرفی نزد،
یک
راست
به
سوی او
آمد
و
با
سرعت
او
را
از
آب
بالا
کشید
و
نجات
داد
و
به
کنار
رودخانه
رسانید.
مرد
تاجر
لباسهایش
را
عوض
کرد
و
سپس
ده
سکه
نفره
به
مرد
ماهیگیر
داد
.
مرد
ماهیگیر
از
این
رفتار
تاجر
متعجب
شد،
در
حالیکه
چشم
به
چشمان
او
دوخته
بود
با
تعجب
گفت:
مگر
نگفتی صد
سکه
نقره
می دهم،
پس
چرا.
مرد
تاجر
مجال
نداد
ماهیگیر
حرفش
را
تمام
کند
با
کمال
بیحوصلگی گفت:
"
تو
آدم
قانعی هستی. در
تمام
روز
مگر
چند
تا
ماهی می گیری و
چقدر
پول
در
می آوری. امروز
در
چند
لحظه
ده
سکه
نقره
به
دست
آورده
ای چطور
راضی نیستی.
پیر
مرد
آهی کشید
و
چیزی نگفت
و
آرام
آرام
به
سوی قایق
خود
برگشت.
برحسب
اتفاق
پس
از
چند
روز
مرد
تاجر
که
دوباره
به
رودخانه
رفته
بود
کف
قایقش
با
سنگ
نوک
تیزی
تصدف
کرد
و
سواخ
شد
و
آب
از
کف
آن
شروع
کرد
فواره
زدن .مرد
تاجر
با
نگرانی و
ترس
فریاد
های درهم
و
برهمی می کشید
و
اضطراب
نشان
می داد
و
قایقش
هم
هر
لحظه
از
آب
پر
می شد
و
به
غرق
شدن
نزدیکتر
می گردید.
ماهیگیر
که
قبلا
زندگی او
را
نجات
داده
بود،
باز
در
دور
دست
مشغول
گرفتن
ماهی
بود،
افرادی از
کنار
ساحل
که
غرق
شدن
قایق
تاجر
را
می دیدند
با
فریاد
به
مرد
ماهیگیر
گفتند:
زود
باش
برو
آن
مرد
را
نجات
بده .
اما
پیر
مرد
با
بی اعتنائی به
بدون
اینکه
سرش
را
برگرداند
گفت:"
من
نباید
به
کسی
که
به
قول
خود
وفا
نمی کند
و
پیمان
شکن
و
دروغگوست
کمک
کنم".
طولی نکشید
که
تاجر
پولدوست
عهدشکن،
در
آبهای ژرف
رودخانه
غرق
شد
و
جان
خود
را
بر
سر
طمع
خود
گذاشت.