" هائی ژوئی" یکی
از ماموران دودمان مین مردی
چنان درستکار بود که مردم چین
تا این زمان نامش را حفظ کرده
اند.
در دوره ای که
هائی ژوئی خدمتگزار دولت بود
امپراطور دودمان " مین" به مذهب
تودائی گروید و شبانروز خود را
به عبادت وقف کرد و مدت بیست
سال به امور دولتی هیچ رسیدگی
نکرد. کسانیکه جرات می کردند
امپراطور را پند و اندرز دهند،
معمولا مورد عتاب و ضرب و شتم
قرار می گرفتند.
زمام امور به دست
خواجه های دربار افتاده بود و
این گروه براهالی هزار گونه
تحکم و امرونهی می کردند.
کارچنان بر مردم سراسر کشور سخت
شده بود که پی فرصتی می گشتند
تا سربه شورش بردارند.هائی ژو
ئی این وضعیت را که دید بسیار
نگران شد. از راه دلسوزی نامه
ای تند به امپراطور نوشت و بدو
هشدار داد که به کار مملکت برسد
. امپراسور پس از خواندن نامه
او سخت بر آشفت و برآن شد که
فرمان قتل او را صادر
کند.اطرافیان به امپراطورگفتند
هائی ژوئی برای اینکه مصمم
وقاطع بودن خود را در آنچه
نوشته است بنمایاند، پیش او
نوشتن نامه به امپراطور برای
خود تابوتی آمده کرده است و این
نشان می دهد که او از کشته شده
بیمی ندارد. امپراطور که دید
هائی ژوئی مردی بسیار با اراده
است از کشتن او در گذشت.
روزی بزرگزاده ای
از شهرستانی که هائی ژوئی در آن
مامور بود عبور می کرد. آن
بزرگزاده با استفاده از نفوذ
پدرش که در پایتخت ماموری
عالیرتبه بود به هز کار
ناشایستی دست می زد، مردم
بیگناه را می کشت یا آزار می
داد ، پولهای فراوان از ایشان
می گرفت و با همه بدرفتاری داشت.
کسانی کارهای او
را به هائی ژوئی گزارش دادند و
گفتند چون پدرش خیلی با نفوذ
است هیچ کس جرات ندارد به
کارهای خلاف او رسیدگی کند.
هائی ژوئی پس از تفکر و تامل
فرمان داد آن بزرگزاده را توقیف
و نزدانی کنند و تمام مالهائی
را که از مردم به زورگرفته است
به صاحبانش پس بدهند. بعد نامه
ای به پدر او نوشت و در آن قید
کرد که جوانی به شهرستان ما
آمده و وانمود می کند که پس
شماست و از نام شما سئ استفاده
بسیار می کند و به مردم آزار می
رساند. من برای اینکه نام شما
را حفظ کنم، آن جوان را توقیف و
مجازات کردم .
البته بهیچوجه
تصور نمی کنم این جوان فروید
برومند و شریف شما باشد. خواهش
می کنم در صورتیکه فرزند شما
باشد در جواب این نامه بنویسید
تافوری آزادش کنم. البته آن
مامور عالیرتبه نه جرات داشت و
نه صلاح می دید که به نامه هائی
ژوئی جواب بدهد و طبیعی بود که
هرگز نامه ای از او به هائی
ژوئی نرسید.
داستان دیگر،
پشیمانی از برخاستن ،در زمان
قدیم مردی در چین هنگام راه
رفتن براختیار به زمین افتاد.
بلافاصله بلند شد که برود، اما
دو باره به زمین خورد. همانطور
که روی زمین افتاده بود، با
پشیمانی به خود گفت: اگر قبلا
می دانستم که دوباره به زمین
خواهم خورد هرگز بلند نمی شدم.