سیمرغ و جغد
2021/12/20 16:20:37

 خوای[1]،‌ نام یکی از فیلسوفان چین باستان است. او هم عصر جوانگ زه[2] و براساس آنچه کتب تاریخی درباره‌ او گفته‌اند، شخصی دانشمند و عالم بوده است.

خوای و جوانگ زه رابطه بسیار نزدیک و در عین حال نسبتا خاصی با یکدیگر داشتند.

جوانگ زه بعد از شنیدن خبر انتساب خوای به سمت نخست وزیری دربار وی[3] ، بسیار خوشحال شد و تصمیم گرفت شخصا برای تبریک گفتن نزد دوست قدیمی‌اش برود. همچون اکثر افراد صاحب منصب، اطراف خوای نیز پر شده بود از افراد چاپلوس و فرصت طلب. در این میان، یکی از آنها که خبر آمدن جوانگ زه به گوشش رسیده بود، شروع به توطئه چینی کرد و به خوای گفت:«جوانگ زه سودای تصاحب مقام شما را در سر دارد. به نظرم، هیچ خیری در آمدنش نیست». خوای که دلبستگی زیادی به مقام و موقعیتش داشت ، با شنیدن این سخنان آشوبی در دلش افتاد و از ترس اینکه مبادا جوانگ زه مقامش را تصاحب کند، پیش دستی کرد و دستور تعقیب او را صادر کرد.

زیردستان خوای، برای یافتن جوانگ زه، سه روز تمام همه جا را زیر و رو کردند. بعد از اینکه جوانگ زه از این موضوع باخبر شد، شخصا به منزل خوای رفت. خوای از این کار جوانگ زه بسیار متعجب شد و با خود گفت: «عجب جراتی، به جای فرار، با پای خودش به اینجا آمده!».

جوانگ زه بدون اینکه توضیحی به خوای بدهد نشست و داستان زیر را تعریف کرد:

در جنوب، پرنده‌ای افسانه‌ای هست که عده‌ای او را هم نوع ققنوس می‌دانند و سیمرغ[4] نام دارد. او در مسیر پروازش به سمت شمال، اگر سرو بلند قامتی را پیدا نکند، حتی لحظه‌ای برای استراحت فرود نخواهد آمد؛ اگر میوه درخوری را پیدا نکند، هیچگاه دهان به خوردن نخواهد گشود؛ اگر چشمه‌ای با آب شیرین و زلال را پیدا نکند، هیچگاه لب به نوشیدن تر نخواهد کرد.

سیمرغ در حین پرواز، جغدی را بر روی زمین دید که در حال خوردن لاشه موشی بود. جغد بعد از دیدن سیمرغ، سراسیمه شد و پنداشت که سیمرغ چشم طمع در غذای او بسته به همین خاطر شروع به جیغ زدن کرد و با عصبانیت از زمین برخاست تا به جنگ سیمرغ برود.

بعد از اتمام قصه، جوانگ زه لبخندی زد و به خوای گفت: «گمان می‌کنی، من به خاطر تصاحب مقام تو به اینجا آمده‌ام به همین خاطر سراسیمه و خشمگینی؟».

خوای که این سخنان به گوش‌اش نرفته بود با پوزخندی در جواب جوانگ زه گفت: «پادشاه به من تعدادی بذر کدو قلیانی داد. من آنها را کاشتم، اما کدوی در آمده به قدری بزرگ و تَخت بود که نه می‌شد با آن سطل درست کرد و نه کاسه. چه کاری جز خرد کردن با این کدو می‌توان کرد؟ اگر تو بودی چه کار می‌کردی؟

جوانگ زه که منظور سخنان طعنه آمیز او را متوجه شده بود در جواب گفت: «حالا که کدوی به این بزرگی داری، به جای آنکه خرد یا نابودش کنی ، چرا با آن قایقی نمی‌سازی تا تو را به طرف دیگر رودخانه برساند؟».

بعد از گذشت مدتی، خوای، جوانگ زه را مشغول هرس درخت دید. او که هنوز اتفاق دفعه قبل را فراموش نکرده بود و به دنبال فرصتی بود تا از آن برای تلافی استفاده کند به جوانگ زه گفت: « درختی دارم که تنه‌اش بسیار زمخت و پر از چین و چروک و شاخه‌هایش همه کج و قناس است. هیچ نجاری حاضر نیست روی آن کار کند. کسی نیست که چیز به این بزرگی و بی‌استفادگی را دور نریزد».

جوانگ زه آهی کشید و در جواب گفت: «حیف که درخت به این تنومندی داری ولی نمی‌توانی از آن بهره‌ای ببری. اگر من بودم زیر سایه خنک آن دراز می‌کشیدم، به آواز پرندگان گوش می‌دادم و شعری می‌خواندم. هیچ چیز بی استفاده‌ای وجود ندارد،‌ تنها نوع استفاده مهم است».

 


[1] Hui shi

[2] نام یکی از پایه‌گذاران و افراد تاثیرگذار در مکتب دائوئیسم است.

[3] Wei نام یکی از کشورهای قدیمی در دوره بهار و پائیز.

[4] Yuan chu

  • 2021/12/20 16:20:37
  • GMT+08:00
  • /