در دوران باستان ،
در صحرای شمالی ، کوه بلندی
دیده می شد . در جنگل دور دست
افراد غول پیکر زندگی می کردند
. رهبر آنان " کوا فو " نام
داشت . در گوش هایش دو مار
طلایی آویزان و در دستهایش نیز
دو مار طلایی دیده می شد .
روزی ، هوا بسیار
گرم بود . آفتاب سوزان نور می
داد و درختها سوخته و رودخانه
ها خشک شده بود . مردم رنج
کشیده یکی پس از دیگری درمی
گذشتند . " کوا فو " بسیار
غمگین شد . وی به آفتاب نگاه
کرد و به مردم گفت : آفتاب
بسیار نفرت انگیز است . حتما
آفتاب را تعقیب و آن را
دستگیرمی کنم تا به فرمان مردم
گوش دهد . مردم با شنیدن سخنان
" کوا فو " ، وی را از انجام
این کار بازداشتند .
بعضی ها گفتند که
نباید این کار را انجام دهد .
آفتاب بسیار دور است و حتما بر
اثر خستگی جان خود را از دست
خواهد داد . بعضی ها گفتند که
آفتاب بسیار سوزان است و وی را
می سوزاند ؛ اما " کوا فو "
تصمیم خود را گرفته بود . وی به
مردم غمگین گفت : برای سعادت
شما ، حتما می روم ! " کوا فو "
با مردم خداحافظی کرد و همانند
باد به سوی آفتاب دوید . آفتاب
در آسمان با سرعت حرکت می کرد و
" کوا فو " در زمین با تمام
نیرو می دوید و از کوه ها و
رودخانه ها عبور کرد .
زمین به گام او به
غرش در آمد و تکان می خورد . "
کوا فو " خسته شد . او خاک کفش
خود را به روی زمین ریخت و به
دنبال آن کوه خاکی بزرگی به
وجود آمد . " کوا فو " دیگ بزرگ
را روی سه سنگ گذاشت و غذا پخت
. سپس این سه سنگ به کوه بلند
تبدیل شد . " کوا فو " به دنبال
آفتاب رفت . هر چه به آفتاب
نزدیک تر شد ، اطمینان بیشتری
داشت . سرانجام " کوا فو " در
جایی که آفتاب غروب می کرد ، به
پای آفتاب رسید ." کوا فو "
بسیار خوشحال بود و می خواست
آفتاب را در آغوش بگیرد.
اما آفتاب بسیار
سوزان بود و " کوا فو " احساس
تشنگی و خستگی می کرد . وی به
کنار رودخانه زرد رفت و همه آب
رودخانه را خورد . بار دیگر به
رودخانه " وی " رفت و آب آن
رودخانه را نیز خورد . اما
تشنگی وی رفع نشد . " کوا فو "
به شمال دوید زیرا آنجا چند
دریاچه بزرگ وجود داشت . اما
هرگز به آنجا نرسید و به سبب
تشنگی در گذشت . " کوا فو " در
لحظه مرگ احساس تاسف کرد و برای
مردم دلتنگ بود . بدین سبب عصای
خود را انداخت . جایی که عصا به
روی زمین افتاد ، بی درنگ
درختهای سبز هلو رشد کرد .
این درختها در
تمام سال پر میوه بودند و
همانند چتر آفتاب با سایه های
خود از مسافران پذیرایی می
کردند . هلو نیز تشنگی مسافران
را رفع می کرد و خستگی مردم را
از بین می برد . داستان تعقیب
آفتاب توسط " کوا فو " نشانگر
آرزوی چینیان قدیم برای مقابله
خشکسالی است . با وجود آنکه "
کوا فو " در گذشت ، اما روحیه
تسخیر ناپذیر او همیشه در ذهن
مردم باقی ماند . در بسیاری کتب
قدیم چین ، این داستان ثبت شده
است . در بعضی مناطق چین برای
یادبود " کوا فو " کوه بلندی به
نام وی نامگذاری شده است .