در روزگار بسیار دور در سرزمین چین مردم نسبت به هم بی تفاوت شده بودند. این وضع سبب خشم امپراتور آسمان شد، برای همین نمایندگان خود را به سرزمین چین فرستاد و گفت که به آن ها بگوید از این پس نمی گذارد تا باران بر سرزمین آن ها ببارد. در این میان جوانی به نامه چاوچاو تصمیم گرفت تا نظر امپراتور را عوض کند. بنابراین سوار بر اژدها شد تا برای تغییر تصمیم امپراتور به آسمان برود. او از امپراتور خواست تا نظرش را عوض کند و گفت که من ثابت می کنم مردم سرزمینم یکدیگر را دوست دارند. اما امپراتور نمی پذیرفت و می گفت که دیگر دیر شده، مگر این که بذر گیاهی را که بسیار دوست دارد به سرزمین چین ببرد تا به شوق آن بگذارد باران ببارد. او به چاوچاو گفت که باید فرسنگ ها دورتر برود و از کوهستان بگذرد و از خدای جنگل نشانی بذر را بخواهد، سپس بعد از کشتن محافظ، بذر را در سرزمین چین بکارد. چاوچاو به نزد خدای جنگل رفت، اما آن جا سرزمینی سرد و سخت بود و مرد جوان نمی دانست که آیا تصمیم درستی گرفته است یا نه...
بقیه داستان را همین جا بشنوید!